پیام گم گشته اثری از مارلو مورگان
استرالیا خشکترین و مسطحترین قارهی جهان است. در بیابانهای استرالیا، بومیانی زندگی میکنند که تعصب نژادی برایشان معنایی ندارد.
آنها فقط به فکر عشق ورزیدن به سایر موجودات، مراقبت از محیط زیست، کشف استعدادهای خویشتن و شکرگزاری از خدای یگانه هستند و در وجودشان قلبی آرام، استوار و کهن میتپد. دستِکم ۵۰۰۰۰ سال است که در استرالیا سکونت داشتهاند و در این مدت، از هستی، بهره برده و حیاتی را به خطر نینداختهاند.
خانم مارلو مورگان
پزشک، سخنران آمریکایی و صاحب اثر “پیام گمگشته” از تجربیاتش در سفر به استرالیا با ما سخن میگوید.
او می گوید: در یکی از صبحهای داغ اکتبر در کنار هتل پنج ستارهی استرالیا، منتظر راهنمای ناشناسی بودم تا به همایش بومیان استرالیا برده شوم؛ اما این همایش منجر به سفری در بیابانهای استرالیا میشود که سه ماه طول میکشد؛
این سفر، ناخواسته و با نگرانی اغاز میشود و با شناخت عمیقی از طبیعت، کائنات و یگانهی هستی به پایان میرسد.
خانم مورگان، در این سفر، تجربیات زیادی کسب می کند و زندگیاش عمیقا دگرگون میشود. بعد از بازگشت به زندگی عادیاش، میگوید:
دستِ خالی به دنیا آمدم؛
دستِ خالی از دنیا می روم؛
و دستِ خالی شاهدِ کاملترین زندگی بودم.
وقتی در حال خواندن این کتاب زیبا و عرفانی بودم؛ فرهنگ غنی، باورها و اعتقاداتِ مردم بومی، مرا به یادِ سخنانِ اساتید موفقیت میانداخت.
بومیان نه به کلاس درسی رفتهاند و نه پای سخنان استادی نشستهاند؛ بلکه آنها میتوانند دادههای محیط را احساس، درک و سپس اگاهانه عمل کنند؛ انگار نوعی گیرندههایِ کوچکِ آسمانی دارند که میتوانند پیامهای آسمانی را دریافت کنند. آنها مردمان حقیقی هستند و اصالت خود را حفظ کردهاند.
اگر می خواهید بدانید “گمگشته”به چه کسانی اطلاق میشود؛
اگر میخواهید ارتباط خود را با طبیعت و یگانهی هستی قویتر کنید؛
اگر میخواهید در مورد عرفان بومیان استرالیا بخوانید و لذت ببرید؛
و اگر میخواهید هزاران پیام بیهمتا و قدرتمند این کتاب را با گوشِ جان بشنوید و درک کنید؛
به شما پیشنهاد میکنم این کتاب را بچشید، آن چه را برایتان خوشایند است، فرو ببرید و مابقی را بیرون بریزید. این قانون هستی است.
برشهایی از کتاب
مورگان می گوید:
در اثر راه رفتن روی خار و خاشاک و سنگها، پاهایم به شدت درد میکرد. به من گفتند: درد را فراموش کن. یاد بگیر که تحمل کنی. توجهت را بر چیز دیگری متمرکز کن. عبارت《توجهت را بر روی چیز دیگری متمرکز کن.》بر من تاثیر گذاشت. این کار در حرف سادهتر بود تا در عمل، اما به هر حال توانستم.
مورگانمیگوید: جالب این جاست که چند بار به خودم گفته بودم، چقدر خوب بود اگر مرا به یک سفر بینظیر میبردند و همهی مخارجم را پرداخت می کردند! این همان سفر بود.همهی امکانات مرا فراهم اورده بودند. لازم نبود حتی یک مسواک، یا یک دست لباس با خودم بیاورم.
البته این سفر چیزی نبود که در فکرم داشتم، اما بیتردید بارها گفته بودم که یک سفر بینظیر مجانی میخواهم.
مادرم همیشه میگفت: خردمندانه بخواه؛ چون ممکن است هر چه بخواهی بدست بیاوری.
و من ان روز برای اولین بار به این گفتهی مداوم او پی بردم.
مورگان می گوید: برای اولین بار می خواستم با ابوری جینیها که خود را مردمان حقیقی می خواندند، نهار بخورم. اتشی فراهم کرده بودند. لنگ لنگان جلوتر رفتم تا ببینم برای نهار در حال تدارک چه چیزی هستند. با کمال تعجب دیدم مارهای سفید و زندهای در دست دارند و می خواهند روی آتش کباب کنند. زبانم بند امده بود .هرگز امکان نداشت به اندازهای گرسنه شوم که کرم بخورم؛ اما من در آن لحظه در حال یادگیری درس بودم.
《هیچ گاه نگویید هرگز.》
اکنون سعی دارم این واژه را از ذهنم پاک کنم.
و برایم بسیار جالب بود که مردمان حقیقی؛ نام های خود را با توجه به خلاقیت و هدف شخصی خود انتخاب میکردند؛ و هر چه بیشتر رشد میکردند و خلاقیت های بیشتری بدست میاوردند، نام خود را تغییر میدادند.
مانند: قصهگو؛ استاد خیاطی؛ رازدار و….. میدانید مرا به چه نامی صدا میزدند؟
مرا گمگشته می خواندند. یعنی کسی که در نتیجهی تغییرات مهم و جهشی از اصل خود دور شده است و دیگر شبیه خود نیست.
قبیلهی مردمان حقیقی معتقد بودند که هیچ پیشامد و موجود نامناسب یا تصادفی وجود ندارد. باور داشتند که جهان، مکانی پر از وفور و تنوع است و به همین خاطر هر روز موهبتهای سخاوتمندانهی هستی را دریافت میکردند.
از کودکی یاد میگرفتند که همه چیز را دقیق نگاه کنند، و به همین علت تمام داده های محیط را احساس میکردند و حواس بویایی، بینایی و شنواییشان در سطح فوق انسانی بود.
آگاهی انها، همواره در تماس با آگاهی کیهانی بود.
همه چیز برایشان مقدس بود: صخرهها، تپهها، بریدگیها و حتی آبگیرهای خشک شده.
برای اندازه گیری مسافت، ترانههایی را با ریتم و جزئیات خاص میخواندند. ترانه ها واحد اندازهگیری مسافت بودند.
به حقوق دیگران احترام میگذاشتند و از هر جایی رد میشدند، به اندازهی نیازشان از اب و گیاهان و حیوانات استفاده میکردند و هیچ جایی را آلوده نمیکردند.
ما انسانهای متمدن مدام به فکر تامین ایندهمان هستیم برای امنیت بیشتر؛ اما امنیت انها فقط در چرخهی دائمی طلوع و غروب خورشید بود.
ذات این مردمِ پر مهر، خالص، معصوم و اعجابآور را که در پیرامونم بودند، احساس میکردم.
و من کمکم میفهمیدم که چرا من را گم گشته مینامند و به خاطر فرصتی که برای بیدار شدن به من داده بودند، سپاسگزار بودم.
قبیلهی مردمان حقیقی هر روز برای دعای صبحگاهی رو به شرق میایستادند و بابت تمام نعمتهایی که خداوند به انها ارزانی داشته، شکرگزاری میکردند.
روزانه مسافت زیادی را در سکوت طی می کردند . این افراد بیشتر از طریق تلهپاتی ذهنی با هم ارتباط برقرار می کردند؛ حتی با فاصلهی حدود چهل کیلومتر.
می دانید علت این که مردمان حقیقی میتوانستند از طریق تلهپاتی با هم ارتباط برقرار کنند، چیست؟
چون هیچگاه دروغ نمی گویند. هیچ چیزی را جعل نمیکنند. نیمی راست، نیمی دروغ نمیگویند. هیچ دروغی.
در نتیجه چیزی ندارند که از کسی پنهان کنند. این افراد از این که کسی ذهنشان را بخواند، ابایی ندارند.
اما آیا در جامعهی ما چنین چیزی عملی است؟
مسلما خیر.
دزدی، تقلب، روابط نامشروع، وووو …….وجود دارد.مانمیتوانیم ذهنمان را باز بگذاریم زیرا باید نیرنگ، فریب، آسیب و آزردگی های فراوانی را پنهان کنیم.
آنها می گویند: صدا، فقط برای جشن و آواز خواندن و حرفهای قشنگ است.
می گویند: هر شخصی دارای چندین استعداد میباشد و باید انها را کشف کند.
به عنوان مثال: اگر با این تصور که نمی توانم بخوانم، این موهبت را محترم نشمارم، انگاه خوانندهی درونم ناپدید میشود.
مورگان میگوید: در مورد مراسم جشن تولد خودمان، برای بومیها صحبت میکردم. دربارهی کیک، ترانهها و هدایا حرف میزدم و گفتم: که هر سال یک شمع اضافه می کنیم.
پرسیدند: چرا این کار را میکنید؟ ما برای رویدادهای خاص جشن میگیریم. بزرگتر شدن رویداد خاصی نیست، زیرا به تلاشی نیاز ندارد و خود به خود انجام میپذیرد.”
پرسیدم:اگر شما بزرگتر شدن را جشن نمیگیرید، چه چیزی را جشن میگیرید؟
گفتند:《بهترشدن را》
اگر امسال انسان فرزانهتر و بهتری از سال پیش شده باشیم، جشن میگیریم. فقط خود شخص میتواند این تشخیص را بدهد و در نتیجه، هر کسی خود به سایرین خبر میدهد که زمان جشن گرفتن فرا رسیده است.
و من به این میاندیشیدم که چگونه انسان بومی انقدر پیشرفت کرده و انسانهای دیگر چقدر از مسیر خارج و گم گشتهاند.
افراد قبیلهی حقیقی از من پرسیدند:”آیا درک میکنی تا ابد یعنی چه؟”
گفتم: بله میفهمم.
گفتند: پس میتوانیم مطلب دیگری را با تو درمیان بگذاریم. تمامی انسانها فقط روح هایی هستند که به دیدن این جهان امدهاند. همهی روحها ابدی هستند.تمام روابط بین انسانها فقط تجربههایی هستند که تا ابد ماندگارند. مردم حقیقی حلقهی هر تجربهای را کامل میکنند. ما مانند شما کارها و روابط را نیمه تمام نمی گذاریم. اگر با احساس بدی از شخص دیگری جدا شوی و حلقهی رابطهی شما کامل نشود، ان تجربه دوباره در زندگیات تکرار خواهد شد و آنقدر رنج خواهی برد تا یاد بگیری. خوب است که ببینی، بیاموزی و در نتیجهی هر رویدادی فرزانهتر بشوی.خوب است که سپاسگزار باشی و با ارامش به راه خودت ادامه دهی.
پرسیدم : ارتباط شما با جهان حیوانات دقیقا چیست؟
پاسخ این بود: ما همگی یکی هستیم. از ناتوانی، توانایی میآموزیم. درس مهمی که از کانگورو اموختهاند این بود که به عقب نمیرود. برایش ممکن نیست. کانگورو همواره رو به جلو حرکت می کند. پوست انداختن مار، به انها یاد میداد که برخی اوقات عقاید، عادتها، باورها و حتی دوستهای قدیمی را باید کنار گذاشت. برخی اوقات رها کردن چیزها برای انسان دشوار است. مار پس از رها کردن پوست قدیمیاش، نه مهمتر میشود و نه کم اهمیتتر، بلکه این کار را بنا به ضرورت انجام میدهد. برای چیزهای جدید باید جا باز شود.
دلفین نزد مردم حقیقی بسیار عزیز است. این حیوان به ایشان نشان میدهد زندگی رها و زیباست. بعد از این که در مورد بیشتر حیوانات صحبت کردیم. از من پرسیدند: آیا جوامع شما متوجه نیستند که با پایان یافتن هر گونه، یک قدم به پایان گرفتن گونهی انسانی نزدیکتر میشوند؟
هر روز نکتهی جدیدی از ابوری جینی ها یاد میگرفتم. یاد گرفتم زندگی هر کسی به خودش بستگی دارد. میتوانیم به زندگی خویش معنا ببخشیم. برای خود دست و دلباز باشیم و در حالی که به خود امکانِ (بودن) می دهیم، خلاق و با نشاط شویم.
می گفتند: هر فردی بینظیر است و هر کدام از ما دارای ویژگیهایی هستیم که از سایر ویژگی هامان برجسته تر است و می تواند در طی زندگی تبدیل به استعداد شود. این افراد استعدادهای خویشتن را تشخیص می دهند و اهمیت پرورش و سهیم شدن موهبتهای اعجاب اوری را که به ما ارزانی داده شده، درک می کنند.
من زندگی جدیدی را آغاز کرده بودم.درها به خودی خود گشوده میشدند .کار خاصی لازم نبود.
من فقط یک “پیامآور” بودم.
هر روز صبح در شکرگزاریهایشان میشنیدم : اگر بالاترین خیر من و بالاترین خیر همهی هستی در این است، بگذار بیاموزم. میگفتند:تمامی زندگی فقط یک زندگی است و فقط یک بازی در جریان است، فقط یک نژاد وجود دارد؛ اما با سایه روشنهای گوناگون. افراد شما بر سر نام خدا، روز ، مکان عبادت، نوع مراسم عبادت با هم مجادله می کنند، اما حقیقت ، حقیقت است. هر بار کسی را آزار می دهید، وجود را آزار دادهاید. هر بار کسی را یاری می کنید، وجود را یاری دادهاید. همهی مردم از خون و استخوان تشکیل شده اند، اما دلها و نیتهایشان گوناگون است و خداوند نیت و احساسات انسانها را در نظر می گیرد.
به عقیدهی انها زندگی پویا و پیوسته در حال پیشرفت و تغییر است.
وقتی روح به قالب انسان فرو می رود، امکان بازی کردن، تجربهی شادی و غم، حسادت و شکرگزاری و غیره را پیدا می کند. اما فقط باید از این تجربه ها بیاموزد و در نهایت درک کند که کدام عواطف دردناک و کدامها خوشایند هستند.
هر کسی باید در زندگی تلاش کند و همه بدون استثنا و دیر یا زود باید تمامی نقش ها را تجربه کنند و تنها راه قبول شدن در آزمایش زندگی گذراندن ان است.
بالاخره سفر به پایان رسید. مردمان حقیقی دستان خود را به سوی اسمان گرفتند و گفتند: ما به او مطالب بسیاری یاد دادهایم و از او نیز بسیار اموختیم.
ما در مورد ایشان داوری نمیکنیم، بلکه برایشان همچون خودمان دعا میکنیم.
دعا میکنیم که با دقت، رفتار و ارزشهای خود را بررسی کنند و پیش از ان که دیر شود، بیاموزند که همهی زندگی در حقیقت یکی است.
دعا می کنیم که از نابود کردن زمین و همدیگر دست بردارند.
دعا می کنیم که تعداد کافی از این افراد به حقیقت توجه کنند تا وضعیت را دگرگون سازند.
دعا می کنیم که دنیای گمگشته، پیامهای ما را بشنوند و بپذیرند.پایان پیام.
سپس لحظهای درنگ کردند: دوباره همدیگر را خواهیم دید؛ بیرون از این بدن سنگین. و من تصمیم گرفتم دانشی را که در بیابان یاد گرفتم، در زندگی پیاده کنم.همه چیز! و حتی دانش توهم را.