روزهای ماندگار
امروز سیام شهریور ماه، سال۱۳۹۹ میباشد،
اپلیکیشن شاد با وجود تمام نقصهایش برای تمامی مدارس،رسما آغاز به کار کرد.
من هم به شدت هوایی شدهام و دلم برای روزهای مدرسه تنگ شده است.
در اتاقم تک و تنها نشستهام، افکارم را رها میکنم تا به روزهای شاد و شیرین مدرسه پرواز کند و دمی با این خیالات خوش باشم.
یادآوری بعضی از خاطرات مدرسه، خنده به روی لبم مینشاند و با بعضی دیگر اشک در چشمانم جمع میشود.
چه روزهای قشنگی بود نه دغدغهای و نه هیچ نگرانی و دلهرهای، تنها مسئولیتمان درس خواندن بود؛ همین و بس.
الان که تشکیل خانواده دادهام، مسئولیت خانه، پخت و پز، همسرداری، رسیدگی به بچهها و کلی مسائل و مشکلات دیگر وجود دارد.
اگر از من بپرسند:بهترین دوران زندگیات چه دورهای است؟
بی شک میگویم:دوران تحصیل.
علاقهی زیادی به درس خواندن داشتم همیشه بهترین شاگرد کلاس یا به عبارتی شاگرد اول کلاس بودم.
در خانه بعد از خوردن ناهار به اتاقم میرفتم و تا شب مشغول خواندن میشدم؛ طفلک مادرم میوه و چای و تنقلات برایم پشت درِ اتاق میگذاشت و فقط صدای بلند مرا میشنید که در حال خواندن درس هایم بودم.
در مدرسه هم یا در حال درس خواندن بودم یا اگر در زنگ تفریح فرصتی پیش میآمد در حال برطرف کردن اشکالات درسی دوستانم. به همین دلیل هیچ وقت فرصتی برای خوردن میان وعده نداشتم و خیلی زود دچار مشکلات گوارشی و ناراحتی معده شدم.
هر سال که بزرگتر میشدم و به کلاس بالاتری میرفتم، نمرههایم بهتر میشد و پیشرفت میکردم، برعکس بعضی از بچههای دیگر.
وارد دبیرستان که شدم، به اوج خودم رسیده بودم.
سال آخر دبیرستان، نمرههایم معمولا بیست بود. در درس شیمی چندین بار سر صف جایزه گرفتم؛ دبیرمان میگفت: چهار سال است که کسی از من نمرهی بیست نگرفته است. دوسال بعد از تمام شدن مدرسه شنیدم که سرطان خون گرفته و فوت کرده است، روحش شاد.
دبیر ریاضی، اوایل سال چندین بار امتحان گرفت و وقتی از نمرههای من مطمئن شد، دیگر تا آخر سال از من امتحان ریاضی نمیگرفت؛ میگفت: میدانم که بیستی و درست را خیلی خوب بلدی؛ تو فقط بالای سر بچهها بایست تا تقلب نکنند.
دبیر فیزیک، خانم اسماعیلی هم روی من حساب باز کرده بود؛ یک بار که نمرههای بچهها خیلی تعریفی نداشت و من بالاترین نمره در هر چهار کلاس شده بودم مرا صدا کرد و گفت:
[هر کاری که تو بگی، همون رو انجام میدم. دوباره امتحان بگیرم یا همین نمره ها رو بزارم، کدوم]؟
درس زیست شناسی دبیر نازنینی داشت، خانمی با وقار، نجیب و مهربان. آرامش عجیبی داشت و خیلی راحت این حسش به دیگران منتقل میشد. هروقت یادش میفتم، بیاختیار خنده بر لبم مینشیند.
یک روز دوتا امتحان سخت داشتیم، به همین دلیل کسی زیستشناسی نخوانده بود. وقتی سر کلاس رفتیم و دبیر خواست پرسش و پاسخ را شروع کند؛ بچهها همه خواهش کردند که آن روز درس نپرسد چون دو تا امتحان سخت داشتیم و از این حرفها. بندهی خدا پذیرفت؛ ولی گفت:[ از نیکومنش میخوام که درس جلسهی قبل رو توضیح بده تا براتون یادآوری بشه].
رنگ از رخم پرید، برای اولین بار بلند شدم و گفتم: خانم من هم درس را نخواندم.
دبیرمان آهی کشید و گفت: نیم ساعت فرصت میدهم بخوانید و بعد میپرسم. واقعا خجالت کشیدم، آبرو و اعتبارم پیش دبیرمان زیر سوال رفت.
از همه جالبتر، معلم زبان انگلیسی که خیلی دوستش داشتم، خانم قاجار عزیز. دبیر بسیار فعالی بود هر هفته یا دوهفته یک بار امتحان میگرفت.کلاسهای فوقالعاده میگذاشت. زبان انگلیسی جزء درسهای مورد علاقهام بود ولی همیشه نمرهی من ۱۹/۷۵میشد، همیشه. هر وقت نوبت خواندن نمرهها میشد به من که میرسید، همه میزدند زیر خنده؛ چون میدانستند که همان نمرهی همیشگی است؛ ۱۹/۷۵.
به جایی رسیده بود که بچه ها هم اعتراض میکردند؛ [خانم؛ بیستو پنج صدم که چیزی نیست؛ بهش ارفاق کنید؛ بندهی خدا گناه داره].
ولی او میگفت:[خودش باید بگیره].
رو به من میکرد و با مهربانی میگفت: سعی کن همیشه بهترین باشی، ۱۹/۷۵ هم نباش، بیست باش.تمام تلاشت را بکن و از کسی توقع نداشته باش.
فکر می کنم تا آخر سال یک یا دو بار از ایشان بیست گرفتم؛ ولی درسهای زیادی به من آموخت.
یاد گرفتم که به حداقلها راضی نباشم و برای رسیدن به هر چیزی تمام توانم را به کار بگیرم؛
و شاید کمالگرایی و سختکوشی من از آن زمان شدت بیشتری پیدا کرد.
سال آخر از طرف مدرسه به من و دو نفر از دوستانم کارت افتخاری شرکت در کلاس کنکور داده بودند.
در هفته سه روز به کلاس کنکور میرفتم. ساعت دو بعد از ظهر که مدرسه تعطیل میشد سریع به خانه میآمدم، یک لقمه غذا خورده و نخورده، لباسم را عوض میکردم و چون مسیر طولانی بود و باید با اتوبوس میرفتم با عجله خودم را به ایستگاه میرساندم تا اتوبوس از راه برسد، و به کلاس بروم. ساعت ۹ شب هم خسته و کوفته به خانه برمیگشتم.
سال آخر و امتحان نهایی و کلاس کنکور تلاش جانانهای را میطلبید.
امتحان کنکور برای ما قدیمیها دو مرحلهای بود، عمومی و اختصاصی.
بالاخره کنکور دادم و چون رشتهی من علوم تجربی بود، رشتهی آزمایشگاه دانشگاه سراسری در شهرستان قبول شدم، البته یادم نیست که آن موقع دانشگاه آزاد بود یا نه؟
متاسفانه پدرم اجازه نداد که برای ادامه تحصیل به شهرستان بروم. از آن جا که سال آخر خیلی خسته شده بودم دیگر به فکر شرکت در کنکور سال آینده نبودم و چند ماه بعد از تمام شدن مدرسه ازدواج کردم.
یکی از حسرتهای بزرگ زندگی من این است که دانشگاه نرفتم با این که سالها از آن زمان میگذرد، هنوز این حسرت با من همراه است.
گاهی بچهها میگویند: ای بابا فکر میکنی دانشگاه چه خبره؟
مثلا الان ما چی شدیم و چه کار خاصی انجام میدهیم؟
ولی برای من رفتن به دانشگاه یک آرزو بود که عملی نشد و بعد از این هم دیگر امیدی نیست.
و همیشه رویای معلم شدن را در سر میپروراندم.
یادم میآید هر وقت در جمعی، تعدادی بچهی کمسن و سال بود همه را مینشاندم، کاغذ و قلم به دستشان میدادم و آموزش دادن را شروع میکردم. چهقدر حس خوبی بود.
ولی هم چنان در مسیر یادگیری قرار داشتم.
از کتابها غافل نمیشدم و یار همیشگی من بودند.
بعد از ازدواج مشکل بزرگی داشتم. نمیدانستم، هدفم چیست و از زندگی چه میخواهم؟
همین طور طی طریق میکردم و بیهدف جلو میرفتم. اگر کسی از من میپرسید: هدفت چیست؟ واقعا حرفی برای گفتن نداشتم.
تا این که در کلاس لایف کوچینگ استاد عرشیانفر شرکت کردم.
ایشان تاکید زیادی به کتابخوانی و خلاصهنویسی از کتاب داشتند و من با عشق و علاقهی فراوان این کار را انجام میدادم.گاهی تا سپیدهی صبح مینشستم و خلاصهی بخشی از کتاب یا بخشی از سخنرانی استاد را مینوشتم.
در این کار مهارت زیادی نداشتم ولی چون با عشق و علاقه انجام میدادم، همیشه در انتها، متن دلنشینی از کار درمیآمد و حتی چندین بار در تمام گروههای لایفکوچینگ پین شد.
نگارشم تعریفی نداشت ولی متوجه شدم که چهقدر به این کار علاقهمندم. با اتمام دوره ی لایف کوچینگ، باز هم کم و بیش به نوشتن ادامه میدادم و به دنبال راهی برای ارتقای آن بودم.
طی یک سری اتفاقات، با مدرسهی نویسندگی و آقای کلانتری آشنا شدم،
در کلاسها و دورههایشان شرکت کردم، سایت شخصی درست کردم و اکنون در کنار بچه های “محتوا تیم” به فعالیتم ادامه میدهم.
سایت شخصی، اوایل خیلی برایم غریبه بود، چون هیچ چیزی دربارهاش نمیدانستم ولی به تازگی با سایتم رابطهی دوستانهای برقرار کردهام.
تصمیم گرفتهام که هر روز مطالب خوبی بنویسم و چراغش را روشن نگاه دارم؛ انگار خانهی دوم من شده است.کتاب زیاد میخوانم، مرور نویسی میکنم در اینستاگرام پیج کتابخوانی دارم و امیدوارم بتوانم از این طریق، سهم کوچکی در ترویج کتابخوانی داشته باشم.
همیشه دلم میخواست با آدمهای تحصیلکرده و باسواد معاشرت داشته باشم و تمام اینها را در رفتن به دانشگاه میدیدم ولی الان آدمهایی را میبینم که به واسطهی کتابخواندن، بسیار باسواد و سرشار از تجربه هستند و همنشینی با آنها بسیار سودمند و لذتبخش است. آدمهایی که هیچوقت از مصاحبتشان خسته نمیشوی و وقتی در کنارشان هستی، متوجه گذر زمان نخواهی شد.
من میخوانم و مینویسم و با پشتکار و انگیزهی قوی به جلو حرکت میکنم.به نتیجهی کار نمیاندیشم و سعی میکنم از روزهای زندگیم که هدیه ی گرانبهای خدای مهربان میباشد به بهترین شکل ممکن استفاده کنم.
سلام خانم نیکومنش مسیر زندگی شما را درسهای زیادی برای من داشت و خیلی خوشحالم که تونستید به حال خوب دست پیدا کنید
ممنونم آقای قائدی، شما لطف دارید