در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند/اثری از میچ البوم
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند اثری از میچ آلبوم
“اِدی” سرباز کهنهکاری است که در روزهای جنگ مصدوم میشود.
بعد از برگشتن از جنگ و طی کردن دوران افسردگی،
شغل پدرش را به عنوان “تعمیرکارِ وسایل شهربازی” پیش می گیرد.
ادی در روز تولد ۸۳ سالگیاش،
در اثر خراب شدن یکی از وسایل شهربازی و برای نجات دادنِ دختر کوچکی، جانش را از دست میدهد.
اولین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند، به او میگوید:
تو در بهشت پنج نفر را ملاقات میکنی، که هر کدام از ما، بنا به دلیلی در زندگی تو بودهایم.
شاید آن موقع علتش را نفهمیده باشی؛
بهشت برای همین است، درک زندگیات روی زمین.
“در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند”
اثری است از “میچ البوم” نویسندهی کمکار ولی موفق امریکایی.
“میچ البوم ” داستانی بدیع و خارقالعاده آفریده است.
این داستان از پایان، شروع میشود.
شاید شروع داستان از انتها عجیب به نظر برسد؛
ولی هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه، آن را نمیدانیم.
“میچ “ در این داستان، دربارهی” زندگی پس از مرگ و معنای زندگی هر انسان بر روی زمین” به زیبایی صحبت میکند.
او یادآوری می کند که:
هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست. ما همه به هم وصلیم.
نمی توانید یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنید؛
همانطور که نمی توانید نسیمی را از بادی جدا کنید.
هر کسی بر دیگری تاثیر میگذارد و او هم بر دیگری و دنیا پر از داستان است و همهی داستان ها یکیست.
با خواندن این کتاب به یاد “اثر پروانهای” افتادم.
بر طبق این اصل، بال زدن یک پروانه در نقطهای از جهان، میتواند طوفانی را در نقطهای دیگر بیافریند.
در این کتاب به بهترین شکل میتوان این اثر را مشاهده کرد.
گاهی یک عمل کوچک، منجر به عکس العملی بزرگ میشود؛
اما شاید هرگز خودمان از این جریان باخبر نشویم.
آنگاه که پردهها فرو افتد، تازه خواهیم دید چه ها کردهایم…
اولین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند.
اولین کسی که ادی در بهشت ملاقات میکند، مرد آبی است.
مرد آبی به ادی میگوید: تو باعث مرگ من شدهای.
ادی که زبانش بند آمده بود میگوید: من …. من کسی را نکشتهام.
مرد آبی توضیح میدهد که تو با دوستانت در حال بازی با توپ بیسبال بودید،
که ناگهان توپ به وسط جاده پرتاب شد و تو به دنبال آن دویدی.
من تمام تلاشم را کردم که ماشین را کنترل کنم و از کنار تو رد شدم.
تو توپت را برداشتی و پیش دوستانت برگشتی و دوباره مشغول بازی شدی.
اما من هنوز در شوک فاجعهای بودم که نزدیک بود اتفاق بیفتد؛
همین شوک باعث شد ادرنالین خونم بالا برود و طپش قلبم زیاد شود، در نتیجه تصادف کردم،
سرم به شدت به فرمان ماشین کوبیده شد و بعد هم خونریزی مغزی.
تو به بازی برگشتی در صورتی که خبر نداشتی،
در جایی دیگر باعث چه فاجعهی بزرگی شدی.
گاهی نمیدانیم با یک بی توجهی کوچک، باعث رقم زدن چه اتفاقات بزرگی میشویم.
دومین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند.
زمانی که جنگ شروع شد، ادی هم به جنگ رفت.
بعد از چند سالی که در میدان جنگ بود،
همراه با چند نفر از دوستانش و کاپیتان که مافوقش بود، به اسارت گرفته شدند.
از انها بیگاری میکشیدند،
خوراکشان یک سوپ ابکی با علفهای شناور بود و نگهبانان دیوانهای که به شدت ازارشان میدادند.
مدام به فکر فرار بودند، تا این که بعد از ۶ ماه این فرصت برایشان پیش امد.
با ترفندی خاص نگهبانان را کشتند و از انجا خارج شدند،
تا طویلهای را که شش ماه در آن اسیر بودند به اتش بکشند.
بعد از به اتش کشیدن، ادی به نظرش آمد که هیکل کوچکی در اتش میدود.
بعد از آن دیگر چیزی در خاطرش نبود.
فقط یک پای علیل از جنگ برایش مانده بود و اعصابی ناراحت.
کاپیتان گفت: هر کاری میکردیم تو از اتش دور نمیشدی،
نمیتوانستم بگذارم زنده زنده در اتش بسوزی، به همین خاطر به پایت شلیک کردم چون احساس می کردم پایت درمان خواهد شد،
تو را بیرون کشیدیم و دیگران تو را به بهداری رساندند.
چون من موقع برگشت پایم روی مین رفت و تکه تکه شدم.
به تو شلیک کردم، ولی چیز دیگری بدست اوردی و من هم چیز دیگری.
تو زندگیت را بدست اوردی و من به قولم وفا کردم.
یادت هست که همیشه میگفتم:
“کسی را پشت سر جا نمیگذارم”
بهشت برای همین است. آدم دیروزهایش را معنی می کند.
این جا منتظرت بودم، تا این واقعیت را بگویم.
سومین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند.
پدر اِدی در شهر بازی” روبی پیر” مسئول تعمیر دستگاههای بازی بود.
ادی هم ناخواسته دنباله رو شغل پدر می شود .
ادی از پدرش متنفر بود.
زیرا همیشه توسط او نادیده گرفته می شد ،
شلاق می خورد و از همه بدتر،
سکوتی بود که این اواخر در مقابل ادی پیش گرفته بود.
زمانی که مُرد، ادی همچنان متنفر بود و دلیل فوت پدر را به درستی نمیدانست.
سومین نفری که ادی را در بهشت ملاقات می کند، “روبی” می باشد.
“روبی” صاحبِ نامِ شهر بازی “روبی پیر” است، که خود داستانی جذاب دارد و پدر ادی را میشناسد.
روبی به ادی نشان میدهد که یک روز پدر، سرزده وارد منزل شد و
“میکی” دوست قدیمیاش را در خانهی خود دید .
پدر ادی با صحنهی نامناسبی روبه رو میشود.
میکی از خانه فرار کرده، به سمت دریا میرود.
پدر ادی هم به دنبال او رفته و با هم در آب اقیانوس درگیر میشوند.
میکی در حال غرق شدن بود که پدر ادی به یاد خاطرات خوبش و کمکهایی که میکی به او کرده بود،
میافتد و او را کشان کشان به سمت ساحل میآورد و
هر دو با حالی بد از آب بیرون میآیند.
پدر ادی ساعتها در روی ساحل با بدنی خیس و دهانی پر از شن میافتد؛
به همین خاطر ذات الریه میگیرد و یک هفته در بیمارستان بستری میشود.
او روز آخر نیمه های شب در بیمارستان بیدار شده به سمت پنجره میرود به خیال این که ادی در زیر پنجره منتظر اوست؛
خَم میشود تا ادی را ببیند، که ناگهان پرت شده و فوت می کند.
ادی از شنیدن این مطالب بسیار اشفته میشود.
اشکهایش سرازیر شده، احساس خفگی کرده و لرزشی را در سینهاش حس میکند.
نجواکنان میگوید:
بچه که بودم زندگیام را جهنم کرد، وقتی بزرگتر شدم بدتر شد.
روبی گفت:
باید پدرت را ببخشی.
نگهداشتن خشم، زهر است.
آدم را از درون میخورد.
فکر میکنیم نفرت، سلاحی است که به شخص آزارندهی ما حمله میکند.
ولی نفرت تیغ دو دم است.هر آسیبی که با آن برسانیم، به خودمان رساندهایم.
روبی ماموریتش را به پایان رسانده بود، در آسمان بالا رفت و ناپدید شد.
چهارمین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند.
عشق، مثل باران، میتواند از بالا زوجها را تغذیه و با شعف اشباع کنندهای خیس کند.
ولی گاهی در گرماگرم خشمگین زندگی، رویهی عشق خشک میشود و باید از زیر تغذیه شود،
باید با مراقبت از ریشههایش خود را زنده نگاه دارد.
حادثهی خیابان لِستر، مارگریت (همسر ادی) را روانهی بیمارستان کرد.
حدود شش ماه در بیمارستان بستری بود و سرانجام کبد آسیبدیدهاش درمان شد،
ولی بچهای که میخواستند به فرزندی قبول کنند به شخص دیگری داده شد.
بعد از آن، سکوت در زندگیشان حکمفرما و آب عشقشان در زیر ریشهها پنهان شده بود.
مدت زمانی سپری شد تا دوباره زندگی به روال قبل برگردد؛
آبهای عشقشان دوباره از بالا فرو ریخت و مثل آب دریایی که پاهایشان را فرا گرفته بود، آنها را خیس کرد.
سه سال بعد، مارگریت در حال درست کردن مایهی کتلت بود که ناگهان انگشتان دستش به طرز غیر عادی از هم باز و به عقب خم میشد.
بازویش تیر کشید، تنفسش سریع شد، دنیا دور سرش چرخید و بیهوش بر زمین افتاد.
تشخیص تومور مغزی بود.
مارگریت ۴۷ ساله بود که از دنیا رفت و ادی همیشه خشمگین و عصبانی بود که چرا مارگریت انقدر زود او را ترک کرده.
ادی “”””عاشق”””” مارگریت بود.
مارگریت در بهشت به ادی گفت:
تو مجبور بودی سالهای زیادی را بدون عشق زندگی کنی ولی برای همهی اینها دلیلی وجود دارد.
ادی، عشق از دست رفته هنوز عشق است.فقط شکلش عوض میشود.
نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را در زمین بگردانی.
ولی وقتی آن حسها ضعیف شد، حس دیگری قوی میشود.
خاطره، خاطره شریک تو میشود.
آن را میپرورانی، آن را میگیری و با آن میرقصی.
زندگی باید تمام شود، عشق نه.
پنجمین و آخرین نفری که ادی را در بهشت ملاقات میکند.
اگر به خاطر داشته باشید، نفر دومی که ادی در بهشت ملاقات کرد، کاپیتان بود.
زمانی که ادی و دوستانش از کلبه فرار کردند و آن را به آتش کشیدند، ادی احساس کرد که یک هیکل کوچکی در آتش میدود.
به سمت آتش میرود ولی کاپیتان برای این که ادی را نجات دهد، به پایش شلیک می کند.
چون احساس میکند که پایش درمان میشود.
نفر پنجمی که ادی در بهشت ملاقات میکند، دختر کوچولویی به نام “تالا” می باشد.
تالا دختری است که مادرش به او گفته بود، پشت کلبه منتظر بماند تا او برگردد؛
ولی با اتش زدن کلبه، تالا هم سوخته بود.
کمی به عقب برگردیم.
ادی مدام ناراحت بود که چرا در شهر بازی کار می کند؟
چرا دستهایش همیشه روغنی است؟
چرا پیشرفت نمیکند؟
و چرا مانند برادرش همیشه تمیز و اطو کشیده نیست؟
ووووووو
تالا این دغدغهی همیشگی را برای ادی روشن کرد.
تالا به ادی گفت: تو برای جبران سوزاندن من، باید در شهر بازی میماندی و از بچههای دیگر مراقبت میکردی و به خاطر حفظ جان آنها دستگاهها را تعمیر میکردی.
ما همه به هم وصلیم.
هر کسی بر دیگری تاثیر میگذارد و او هم بر دیگری و دنیا پر از داستان است ولی همهی داستان ها یکی است.
ممنون برای خلاصه کتاب و مفهوم قشنگی که به واسطه ان به من یاداوری شد که همیشه به دنبال علت ها نباشم و بدانم که جایی به واسطه حضور من بدون این که بدانم ممکن است زندگی دیگران جایی بهتر شود
ممنونم آقای کارگر عزیز، که مطالعه کردید و براتون مفید بوده