خاطرات من و مادربزرگ
خاطرات من و مادربزرگ
مادربزرگم در محلۀ پامنار تهران زندگی میکرد. از وقتی که چشم باز کردم، در آن محله ساکن بود و در همانجا هم به رحمت خدا رفت. وقتی که خیلی کوچک بودم، سه ماه تابستان را در خانۀ مادر بزرگم میگذراندم.
۶ تا دایی داشتم و مادرم تکدختر بود. مادرم میگفت: «همیشه دعا میکردم که اگر خدا خواست دختر در دامنم بگذارد، دو تا قسمتم کند که شما مثل من تنها نباشید و همدم و مونس هم باشید.» خدا هم دعایش را اجابت کرد.
مادربزرگم زن رنج کشیدهای بود و روزگار ترکهای عمیق و ترمیم ناپذیری در جسم و جانش ایجاد کرده بود. بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. زن متمولی نبود، اما خیلی بخشنده بود. بیحساب و کتاب میبخشید، هیچچیزی را برای خودش و روز مبادا ذخیره نمیکرد.
دو تا از داییها خیلی مهربان بودند و بیشتر از همه به مادربزرگم سر میزدند. هر وقت به خانهاش میرفتند، سر راه برایش خرید میکردند، مادربزرگم همیشه میگفت: «من راضی نیستم، شما خودتون زن و بچه دارید و کلی مخارج زندگی.»
یک بار داییم یک گونی برنج خریده بود و مادر بزرگم، برنج خشک را کاسه کاسه کرده بود و به همسایهها داده بود، میگفت: «اونا عیالوارند. من میخوام چیکار؟» هر وقت داییم نان تازه میخرید، آنها را به تکههای کوچک تقسیم میکرد و برای همسایهها میبرد.
خیلی مهماننواز بود. هر وقت به خانهاش میرفتیم، تا دو روز بعد دلدرد داشتیم، از بس که تعارف میکرد و میگفت، بخورید و اگر نمیخوردیم دلگیر میشد.
از محالات بود که غذا بپزد و برای همسایهاش نبرد، میگفت: «بو داره، شاید دلشون بخواد و من مدیون بشم.»
از هیچ کسی توقع نداشت ولی هر کاری از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد. با تمام غصههایش، در جمع همیشه لبش به خنده باز بود. ولی در تنهاییهایش با خدا حرف میزد و گاهی هم گله میکرد. برای پسرش که در دریا غرق شده بود اشک میریخت و دلتنگ پسر دیگرش بود که نمیدانست کجاست و چه بر سرش آمده است؟
زن نمکین، بامزه و سادهای بود. چقدر از کارها و حرفهایش میخندیدیم. یا در حال دختر شوهر دادن بود یا به زنانی که نازا بودند، راهکار میداد.
با این که پدرم را خیلی دوست داشت ولی هیچوقت با هم سرِ سازگاری نداشتند. البته پدرم هم خیلی عصبی بود و طاقت بعضی حرفها را نداشت. به قول خودش، آنقدر در طول زندگی شغلهای پر سروصدا تجربه کرده که اعصابی برایش نمانده بود، از آهنگری و جوشکاری، مکانیکی و لولهکشی تا راندن تریلی هجده چرخ.
اگر چند دقیقه کنار هم بودند، بحث و گفتوگو بالا میگرفت به پدرم میگفت: «فاطمهم سوخت.( مادرم رو میگفت). یا اگر مکه رفته بودی و حاجی شده بودی، سری تو سرا در میآوردی» آنوقت پدرم مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپرید و از خشم و عصبانیت قرمز میشد. به همین خاطر هر وقت کنار هم مینشستند، ما هر لحظه منتظر بودیم، پدرم آمپرش بالا برود و یک اوقات تلخی درست شود.
مادربزرگم دو تا همسایه داشت که تنها زندگی میکردند. تابستانها سر من دعوا بود، هر کدام دوست داشتند که تنهاییشان را با من پُر کنند.
اسم یکی از آنها، خانم جهانشاهی بود، خانۀ خیلی شیک و قشنگی داشت. دو اتاق بزرگ و یک صندوقخانۀ خیلی زیبا و چند صندوقچۀ پر نقشونگار داشت، هنوز بوی نفتالینش را با یاد میآورم. از آن خانههای قدیمی با حیاطی بزرگ و باغچهای پر از درخت و گل و داربست مو. با حوض قشنگی در وسط حیاط و اتاقهایی که در دو طرف حیاط قرار داشتند و در هر طرف خانوادهای زندگی میکرد. البته در پشتبام خانه هم، اتاقهایی بود که چند خانواده هم آنجا زندگی میکردند. اغلب خانههای آن محله برای سازمان اوقاف بود.
خانم جهانشاهی زن خیلی زیبایی بود. موهای بور و چشمهای روشن و پوست سفیدی داشت. هم خودش و هم خانهاش را خیلی دوست داشتم. دو فرزند داشت که در آمریکا زندگی میکردند. تنها زندگی میکرد. هر وقت به خانهاش میرفتم، خیلی خوشحال میشد. همیشه تنقلات در خانه داشت مخصوصاً پفک. میگفت: «برو بیار با هم بخوریم.» خیلی پفک دوستداشت. عین بچهها پاهایش را هشتی باز میکرد و پفکی را که در کاسه ریخته بودم، بین پاهایش میگذاشت و با لذت میخورد. چه کوفته تبریزیهای خوشمزهای درست میکرد، دلت میخواست انگشتانت را هم بخوری، به یاد ندارم که نظیرش را در جایی خورده باشم.
اسم همسایۀ دیگرش یادم نیست ولی ما خاله صدایش میکردیم. بیشتر پیش فرزندانش بود ولی وقتی به خانه میآمد، بلافاصله سراغ مرا میگرفت. یک بار نهار استانبولی پخته بود ولی چه استانبولیای، شفته و خمیر. اما بهقدری خوشمزه بود که با گذشت سی و خوردهای سال هنوز مزهاش زیر دندانم است.
وقتی که بزرگتر شدم کمتر پیش مادربزرگم میماندم. بعد از ازدواج هم رفتوآمدهایم به سالی دو یا سه بار خلاصه شد.
اواخر آلزایمر گرفته بود و هر چه میگذشت بدتر میشد. بچههایش را گاهی میشناخت و گاهی نمیشناخت. یک روز خانۀ مادرم بود و من هم به دیدنش رفته بودم. چندین بار از مادرم پرسید: «این خانم کیه؟ چه خانم خوبیه از وقتی اومده داره کار میکنه.»
یک ماه آخر، آلزایمر به قدری او را تحت سلطۀ خود درآورده بود که هیچ اختیاری بر کارهایش نداشت. تا این که با سکتۀ قلبی درگذشت.
مادربزرگم زن اصیلی بود و دلی داشت به اندازۀ دریا. همانقدر بزرگ، همانقدر صاف و زلال. ثروتمند نبود ولی منش زیبا، اخلاق خوب و بخشندگیاش از او یک انسان واقعی و ثروتمند ساخته بود.
سرشار از عزت نفس بود. چیزی که امروزه اغلب ما در کتابها، فایلهای آموزشی و کلاسهای موفقیت به دنبالش میگردیم.
ولی زمانه با او سر سازگاری نداشت و رنجهایی کشید که خارج از تابوتوان یک انسان عادی بود.
خونۀ مادربزرگه، هزار تا قصه داره
خونۀ مادربزرگه، شادی و غصه داره
خونۀ مادربزرگه، حرفای تازه داره
خونۀ مادربزرگه، گیاه و سبزه داره
یادش بخیر و روحش شاد خیلی عالی توصیف کردی واقعا همین بود. موفق باشی عزیزم 🌹🌹❤️
یادش بخیر و روحش شاد
روان و شیرین و دلنشین نوشتی مریم جان.
متشکرم بیتا جان