مروری بر کتابِ سرگذشت کندوها/ جلال آل احمد
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک (کَمند علی بَک) بود که دوازده تا کندوی عسل داشت……….
جلال آل احمد در سرگذشت کندوها، داستان را به سبک حکایتهای کهن با «یکی بود یکی نبود» آغاز میکند.
این داستان از سه بخش تشکیل شده است. در بخش اول, به روایت ِزندگی (کمند علی بک) و شرحِ مال و اموالش برای مخاطب میپردازد و این که به داشتن ۱۲ کندوی عسل در روستا معروف است.
در بخش دوم، زندگی گروهی زنبورهای عسل را در قالب طنزی جذاب و روان بیان میکند؛ گویی بین زنبورها زندگی کرده است.
بخش سوم, در مورد «کمند علی بک » و رفتن زنبورها و خانه خراب شدن اوست.
داستان از این قرار است که: (کمند علی بک) سالی پنجاه مَن عسل میفروشد و به مردم روستا هم پُز و افاده، که من چنان و چنینم.
شاباجی خانم، ملکهی زنبورها، مسئول تخمگذاری و ریاست کندوست.
زنبورها چند دسته هستند و هر کدام به کاری مشغول. یک دسته زنبورهایی که به صحرا میروند، شیرهی گلها را میمکند و سر و کارشان با گلهاست.
دستهی دیگر بناها و معمارباشیها هستند که بناها موم درست میکنند، خشت میسازند تا معمارباشیها کار نقشهکشی را آغاز کرده و خانههای ششگوشه را بسازند.
دستهی سوم قراولها و کشیکچیها میباشند که مراقب دروازهی شهر هستند تا غریبه یا زنبور آلودهای وارد نشود.
دستهی اخر سُپورها هستند که کار رفت و روب کندو را در دست دارند. هیچ کدام به دیگری فخر نمیفروشند و همه در کنار هم سخت کار کرده و در ارامش زندگی میکنند.
پنج سال بود که از دشت و دمن دِل کَنده بودند و در این کندوها زندگی میکردند. و هر سال اخر پاییز، بلا( کمند علی بک) میامد تمام آذوقههایشان را به غارت میبرد. زنبورها عادت کرده بودند و ان را به تقدیر نسبت میدادند، دوباره خرابیها را اباد میکردند و به همه چیز سر و سامان میبخشیدند.
ولی این بار، بلا زودتر از موعد نازل شد و با بُردن تمام عسلها و گذاشتن شیره در کندوها همه چیز را با دست خودش نابود کرد.
شاباجی خانم، ملکهی یازده کندوی دیگر را دعوت کرد تا با یکدیگر همفکری کنند.
شاباجی میگفت: چرا باید دست روی دست بگذاریم و بلا و گشنگی و حملهی مورچهها را تحمل کنیم؟ ما که هنر داریم، چرا باید بترسیم؟ باید از اینجا کوچ کنیم.
یکی از ملکهها که جوانتر بود گفت: چرا اسم فرار را کوچ کردن میگذارید. فرار کار ترسوهاست که نمیتوانند به جنگ زندگی بروند.
یکی از ملکهها گفت: علاقه به خانه و زندگی را چه کنیم؟ چند نسلمان اینجا به دنیا امدهاند، پیشینیانمان این جا درگذشتهاند، بگذاریم و برویم؟
یکی که خیلی سرخوش بود گفت: ول کنید بابا. دنیا مگر سر تا تهش چقدر هست که این همه جدی میگیرید تا به خودتان بجنبید، باید تشریفتان را ببرید. خوش باشید.
آخر شاباجی گفت: اینجا بلا هست و خطر رخنهی مورچهها و گشنگی و در عوض کمی استراحت. ولی در کوه و دشت، رزق و روزی فراوان، دنیای دلبخواه ولی کمی سختی و راه دور.
جلال ال احمد روایتی تمثیلی و نمادین را خلق کرده است که در باب ظلم و بیعدالتی و شوریدن جامعه علیه آن است. او از یک زندگی ازاد و مستقل حرف میزند و از این که نباید خفت و خواری را تحمل کرد.
در داستانهای او به راحتی میتوان شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زمان را دید. داستانهایش تماما بازتاب مشکلات مردم و جامعه است. او در داستانهایش با عامهی مردم سروکار دارد از طبقهی کارگر و سپور گرفته تا بالاتر، بنابراین محدود به زمان نیست و در هر روزگاری خوانده شود، تازه و تاثیرگذار است.
این کتاب هفدهمین اثر نویسنده میباشد که در سال ۱۳۳۳ توسط نشر جاویدان در ۷۸ صفحه به چاپ رسید ولی به خاطر جو خفقانآور آن زمان، در سال ۱۳۳۷ به طور رسمی در ایران منتشر شد.
ممنونم از مرور دلنشین و مفیدی که نوشتی مریم جان. امیدوارم در مسیری که انتخاب کردی ثابتقدم و با انرژی و روحیهی عالی پیش بری. همیشه و همیشه سبز باشی دوست توانمندم.
ممنونم بیتا جان، همراهیت برای من خیلی ارزشمنده🌺🌺
مریم جان چه خوب نوشته بودی داستان رو و از دیدگاه جلال ال احمد گفتی.
به تازگی علاقه خواندن اثار جلال ال احمد در من هم رسوخ یافته و باید بروم سراغشان
سلام ممنونممعصومهجان، لطف کردی مطلبم رو خوندی. بله کتابهاش واقعا عالی هستند. موفق باشی دوست عزیزم