یادداشت نویسی روزانه

می‌نویسم تا ………..تسکین پیدا کنم

چند روزی است که خواهر و دو برادرم همراه با مادرم و خانواده‌هایشان به شمال رفته‌اند.

در یک کلبه‌ی جنگلی زیبا در روستایی که یک ساعت با بندر انزلی فاصله دارد، ساکن شده‌اند.

این سفر بهانه‌ای برای فرار از آب و هوای الوده‌، سر و صدای تهران و تجدید قوا برای روزهای آتی بود.

در این چند روز من و برادر دیگرم که در تهران مانده بودیم، از دیدن عکس‌هایی که در گروه خانوادگی می‌فرستادند و مناظر بکر و زیبایی که در اینستاگرام استوری می‌کردند، روح و روانمان تازه می‌شد‌. خوشحال بودیم از این که دقایق و لحظاتی را بدون دغدغه‌ی کسب و کار سپری می‌کنند.

از عکس‌هایی که در بیرون و داخل کلبه می‌گرفتند، اثری از برادرم (مجتبی) نبود و از آن جایی که مجتبی جان بسیار خوش‌خواب است با خودم گفتم که؛ حسابی استراحت کرده واز خوابیدن در هوای بارانی روستا چه لذتی برده است!

امروز که مصادف است با ۱۲ مهر ماه، دم دمای ظهر بود که خواهرم تلفن زد و از سفرشان برایم تعریف کرد.

از مجتبی پرسیدم، گفتم:«ازش خبری نیست، نه عکسی نه سر و صدایی. انگار اصلا با شما نیست؟

خواهرم بناچار از اتفاقی که افتاده بود برایم تعریف کرد. اتفاقی که سعی داشتند مسکوت بماند و من و برادر بزرگم که در تهران مانده بودیم فعلا از آن با خبر نشویم.

گویا روز قبل ساعت ۷ صبح برادرم یکباره از خواب بیدار می‌شود و با صدای بلند از اطرافیان می‌خواهد که پاهایش را ماساژ بدهند، گویا عضلات پا به شدت سفت شده و گرفته بود و بعد از آن زبانش سنگین شده و دستش لمس می‌شود. در این میان برادر کوچکترم بلافاصله و بدون فوت وقت، به انگشتانش سوزن می‌زند تا خون جاری شود و فشارش پایین بیاید. قرص زیر زبانی برایش می‌گذارند و او را سریع به بیمارستان می‌رسانند و بستری می‌کنند. برادرم سکته‌ی مغزی کرده بود و من این‌جا از همه چیز و همه جا بی خبر.

در اثر سکته‌ی مغزی یکی از چشم‌هایش آسیب دیده و دست راست بی حس شده و پاهایش به مشکل خورده است.

اشک‌هایم سرازیر شده است و خیلی غمگینم. خیلی دلتنگم و این دوری، حال مرا بدتر می‌کند ولی چاره‌ای نیست، صبر می‌کنم تا به تهران برگردند و باز از این که بقیه کنارشان هستند، خدا را شکر می‌کنم و تا حدودی خیالم راحت است.

فقط دست‌هایم را به سوی آسمان بلند می‌کنم و از خدا برای برادرم و تمام بیماران شفای عاجل طلب می‌کنم و از خدا می‌خواهم به برادرم و خانواده‌اش توان و قدرتی بدهد تا بتوانند از این مرحله‌ی سخت به سلامت عبور کنند.

امروز افکار زیادی در سرم رفت و آمد می‌کنند. خاطراتم را مرور می‌کنم زمانی را به یاد می‌آورم که برادرم شاد، سرحال و غبراق بود واز بیماری و فشارخون بالا و دیابت خبری نبود.

قبل از دوران منحوس کرونا را به یاد می‌آورم که معمولا همگی آخر هفته‌، منزل مادرم جمع می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. ولی کرونا همه را از هم دور کرد و رفت و آمد ها خیلی کم شد و در واقع محدود شد به فضای مجازی.

روزهای در کنار هم بودن را ناخودآگاه از دست دادیم، روزهایی که دیگر باز نمی‌گردد.

این بیت سعدی از مقابل چشمانم دور نمی‌شود که:

«سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و ان، فرصت شمار امروز را»

و همینطور کوتاه بودن زندگی و گذر عمر از زبان سهراب سپهری که:

دنگ دنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌ در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من….

لحظه‌ها می‌گذرد

آن‌چه بگذشت نمی‌آید باز

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز

از غم و ناراحتی به خواندن شعر و نوشتن پناه آورده‌ام شاید کمی تسکین پیدا کنم. نوشتن اگر درمان نباشد، تسکین دهنده‌ی خوبی است. بیچاره کاغذ که چاره‌ای جز این ندارد که سنگ صبور ما آدم‌ها باشد.

آری زندگی کوتاه است و نمی‌دانیم لحظه‌ی دیگر و ثانیه‌ای دیگر کجا خواهیم بود.

قدر یکدیگر را بدانیم، شاید دیگر وقتی نباشد. شاید دیگر زمانی برای دوست داشتن یکدیگر نداشته باشیم. شاید فرصت در آغوش کشیدن همدیگر را به آسانی از دست بدهیم. با هم مهربان باشیم، از حاشیه‌ها دوری کنیم و رفتار هوشمندانه و ارتباط موثر را یاد بگیریم، شاید دیگر وقتی نباشد.

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن