کتاب مادرم اثری از آلبر کوئن

کتاب مادرم اثری است به قلم آلبر کوئن؛ شاعر، نویسنده و نمایشنامهنویسِ فرانسویْ زبانْ، که در سال ۱۸۹۵ در یونان متولد شد.
این کتاب یک زندگینامهیِ خودنوشتْ است که آلبر کوئن آن را در سوگ مادرش برای قدردانی و جبران مافات نگاشته است. نوشتن تنها چیزی است که او را تسلی میبخشد.
آلبر کوئن یهودی تبار بود و چون در آن زمان آزار و کشتار یهودیان رواج داشت با پدر و مادرش به کشور فرانسه مهاجرت میکنند و در شهر مارسی ساکن میشوند. در بدو ورود به فرانسه، تاجری تمام پولهایشان را از چنگشان در میآورد و آنها بالاجبار تن به زندگی فقیرانه ولی آبرومند میدهند.
نویسنده از خاطراتش با مادر مینویسد. مادری که تنها هنرش، عشق ورزیدن به فرزند است. مادری که سادگی در وجودش موج میزند. منزوی است. تمام وقتش در حیطهی رسیدگی به خانه، همسر و فرزند صرف میشود و ارتباط اجتماعی او در گاهی رفتن به کافه و گوش سپردن به گفتوگوهای دیگران خلاصه میگردد.
او حالات و رفتار مادرش را برایمان توصیف میکند. از طرز لباس پوشیدن، آداب معاشرت ضعیف، راه رفتن، اعتقادات، کیکهای بادام تا اندام فربهاش. از تلاشهای مادرش برای زیباتر، آراستهتر و خوشپوشتر شدن میگوید تا موجب شرمساری او در مقابل دوستانش نگردد.
آلبر کوئن وقتی ۱۸ ساله میشود برای ادامهی تحصیل، شهر مارسی را به قصد ژنو ترک میکند و از آنجا دلتنگیهای مادر شروع میشود و بعد از آن دیدارشان فقط به اقامتهای تابستانه در ژنو محدود میگردد.
گهگاه یادآوریِ برخی از رفتارهای ناخوشایندش، خواب را از چشمانش میرباید و او را آشفته و بیقرار میسازد و گاهی هم بابت رفتار مهرمندانهاش، احساس رضایت وجودش را سرشار میکند.
گلهمند و شرمگین است که زمانی مادرش را از دیگران پنهان میکرد، اما اکنون کتابی مختص به او با شرح تمام جزئیات نگاشته است.
هنگامی که به ژنو رفت و تابعهی سوئیس شد و مشغلههای بیشتری پیدا کرد حتی ماهها فرصتی نمییافت نامهای به مادرش بنویسد وگاهی تلگرامی میزد که به ده کلمه هم نمیرسید. ولی میگوید: اینک کتابی با چهلهزار کلمه نوشتهام، کتابی که دیگر مادرم نیست تا بخواند.
ما در این کتاب گاهی جملاتی را بارها و بارها به تکرار میخوانیم که البته به قول خودش، نشخوارهای ذهنی او هستند و از اندوه بیشمارش زائیده شدهاند.
او مادرش را قدیسه نام میبرد. قدیسهای که گاهی ساعتها در خیابان منتظر میماند تا پسر سر قرار حاضر شود. از بابت عشق بازیهای خود با پریرویان اظهار ندامت میکند زیرا دقیقا مصادف با زمانی بود که مادر در آپارتمانش تنها نشسته بود.
بغض، اشک و آه از تمام جملات و کلمات کتاب مشهود است.
او زبان به شِکوه میگشاید که چرا عشقی چنین بیانتها زیر خروارها خاک خوابیده است. اگر قرار است مقصد ما به این گودال ختم شود پس برای چه به این دنیا آمدهایم؟
از خداوند خشمگین است، گاهی کفر میگوید وگاهی باز میگردد. اما با تمام این تفاسیر از خداوند میخواهد تا ایمانش را افزون کند.
او برخلاف دیگران میگوید: اندوه نه فاخر و متعالی است و نه غنا میبخشد. بلکه آدمی را میپژمراند و میخشکاند. شاعرانی که در تنگنای قافیه عذاب میکشند و از شرافتِ رنج میسرایند، هرگز اندوه حقیقی را نچشیدهاند، همان اندوهی که بدل به هویت انسان میشود.
از عشقی مینویسد که شبیه هیچ عشق دیگری نیست؛ عشقی ناب، صادقانه و بکر. آلبر میگوید: همسر و فرزندانم مرا دوست دارند ولی هیچ کسی مرا به اندازهی مادرم دوست ندارد.
او در صفحات آخر کتاب، به پسرانی که مادرانشان زنده است هشدار میدهد ومیگوید با مادرتان مهربان باشید و اگر من باعث شوم یک شب با مادرتان مهربان باشید این صفحات را بیهوده ننوشتهام. قدرش را بدانید، عجله کنید چون دیری نمیپاید که دیگر او را در کنار خود ندارید.
آلبر کوئن در سال ۱۹۸۱ در ژنو سوئیس درگذشت. این اثر با ترجمهی محمد مهدی شجاعی در ۱۵۲ ص و توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است و البته از او آثار دیگری نیز بر جای مانده است.
من و کتاب مادرم.
مادربزرگم همیشه میگفت: مادر میوهی کمیاب است قدرش را بدانید. من تا به امروز هیچ عشقی را باور نداشتهام مگر عشق مادر به فرزند.
یک مَثَل عربی میگوید: خدا نمیتوانست در همه جا باشد، از این رو مادران را آفرید. مادر زیباترین، لطیفترین، فداکارترین و وفادارترین خلقت خداوند است.
گاهی که از این روزگار غدار و آدمهایش به تنگ میآیم، با علم بر این که در گوشهای از این شهر، در خانهای کوچک و باصفا هنوز کسی هست که میتوانم دمی در کنارش بیاسایم، سرم را بر شانههایش بگذارم و بگریم تا نور امید دوباره بر دلم روشن شود، آرام میگیرم.
میدانم که مادرم تنها کسی است که مرا همیشه و در همه حال دوست دارد و حمایتم میکند. حتی اگر تندخویی کنم بلافاصله از یاد میبرد، کینه به دل نمیگیرد و همیشه دعای خیرش بدرقهی راهم میباشد.
شاید یکی از دلایل فرزندآوری همین باشد تا بدین وسیله عشق مادر را درک کنیم. تا روابط عاطفی خود را با او مستحکمتر کنیم و مهربانتر باشیم.
روزی از نویسندهای که نامش را به خاطر ندارم، خواندم که؛ وقتی صاحب فرزند میشوی یعنی قلبت را در به در کردهای. مادر یعنی همه چیز.
و اینک من هم در جایگاه مادر و هم در جایگاه فرزند ایستادهام و آلبر و مادرش را درک میکنم اما گفتن یک نکتهی مهم را ضروری میدانم.
ما معمولا فرزندانمان را به دنیا میآوریم تا تنهاییهای خود را پر کنیم، تا به زندگی خود رونق، هیجان و شادی ببخشیم. ما دست و پای فرزندانمان را به خود غل و زنجیر میکنیم و انتظار داریم که در پیری عصای دستمان باشند. اما به نظر من این اشتباه محض است. فرزندان باید به سمت سرنوشت خود بروند و آیندهی خویش را بسازند. اما مهر و محبت و کمک خود را نیز از والدین دریغ نورزند.
مادران هم باید در سالمندی برای خود سرگرمی داشته باشند و ساعاتی از روز را با دوستانشان بگذرانند. تمام عمر و زندگی خود را وقف فرزندان نکنند تا در سالمندی خود را بازنده نپندارند.
والدین و فرزندان باید بنا را بر دوستی و عشق بگذارند نه وابستگیهای ویرانگر.
این کتاب کوچک تلنگری است برای ما. کمی در خود دقیق شویم و ببینیم آیا بگونهای رفتار کردهایم که در نبودشان سهمِ ما حسرت و ایکاش نباشد؟
وای مریم جان نفسگیر بود این نوشتار. آنقدر خوب یک جمع بندی کوتاه اما جامع را از کتاب ارائه دادی که رنج نویسنده را برای من که نه این کتاب را خواندهام نه دیدهام حتی، ملموس و مشهود کردی.
حقیقتا رنج عظیمی است و تلنگری. ولی مطلب آنجا به برای من به اوج میرسد و پندش اثر میکند که خودت به درستی از نوع نگاه مادر به زادههایش میپردازی و خواننده را در احساس گناه نمیاندازی که به انکار حقایقی چون رفتارهای نادرست و گاها بیمارگونهی برخی مادران دست زند بلکه با علم به خطاهای مادران، و از سر بلوغ و نیز مِهر قدردان مادر باشد و با خود بگوید او نیز زخم خوردهی ناآگاهی خانوادهاش بود، من با گذر بالغانه از رنج خویش با ایشان مدارا میکنم که پس از سفر ابدیشان غمی دوباره بر غمهایم نیفزایم و حسرتی جانسوز را تا زمان رسیدن به ایستگاه پایانیام بر دوشِ جان نکشم.
مریم بانو بسیار سپاس. نوش به اعماقِ جان شد.
مریم عزیزم کامنتهای تو همیشه کامل کنندهی متن من است. ازت ممنونم دوست همراهم♥️😘
مریم جان چقدر زیبا توضیح دادی.کیف کردم، موفق باشی بانوی نازنین من
ممنونم گلی جان😘♥️