محتوا

پدرم از مردان نیک روزگار بود.

چندین سال است که پدرم به رحمت خدا رفته است، اما تا‌به‌حال درباره‌اش ننوشته‌ام. نمی‌دانم چرا؟

شاید فاصلۀ همیشگی مانع از این شده که دست به قلم ببرم. اما امروز تصمیم گرفتم بنویسم.

پدرم رانندۀ ماشین‌های سنگین بود و سوخت به جایگاه‌ها می‌برد؛ در تهران، شهرهای مختلف و کشورهای همسایه. مرد زحمت‌کشی بود. زندگی‌ متوسطی داشتیم، اما اگر می‌خواست، می‌توانست بهترین زندگی را برای ما فراهم کند، چون بارها شاهد بودم که به او پیشنهاد رشوه می‌دادند، اما یک‌بار هم نپذیرفت. به درآمد خود راضی بود و اگر از کسی پول قرض می‌گرفت، شب‌ها خوابش نمی‌برد. وقتی هم از دنیا رفت، به احدی بدهکار نبود.

او از مردان نیک روزگار بود؛ پاکدست، سالم، بسیار شوخ‌طبع و بذله‌گو. صداقت و کسب مال حلال خط قرمز زندگی‌اش بودند.

از کودکی کار کرده بود، زیرا باید به سهم خود خرج خانه را تأمین می‌کرد. به همین دلیل نتوانسته بود به مدرسه برود و فقط چند روز در کلاس اَکابر شرکت کرده و هجی کردن را یاد گرفته بود. وقتی در کوچه و خیابان راه می‌رفت، تابلوی مغازه‌ها و نوشته‌های روی دیوارها را هجی می‌کرد. با همین پشتکار، خواندن و نوشتن را آموخته بود. حتا حروف انگلیسی را یاد گرفته بود و می‌توانست کلمات و جملات انگلیسی را بخواند. به‌قدری خوب بلد بود که کسانی که او را نمی‌شناختند، می‌گفتند: دانشگاه رفتی؟ می‌گفت: دور دانشگاه رو گشتم.

اما همیشه حسرت درس خواندن به دلش ماند. زندگی‌اش پر از آرزوهای برآورده‌ نشده بود.

دیوان حافظ و عمر خیام همیشه کنار دستش بودند. با عشق شعرها را می‌خواند و با آن‌ها زندگی می‌کرد.

در خانواده‌اش عزیزکرده نبود؛ دیگران عزیز بودند، اما او نه. از صبح تا شب کار می‌کرد و لوازم مورد نیازش را می‌خرید، اما به بهانه‌های مختلف از او می‌گرفتند و به برادر بزرگ‌ترش که خوش‌گذران و بی‌کار بود می‌دادند. پدرم محبت ندیده بود و با تمام مهربانی‌هایش، ابراز محبت را نمی‌دانست.

به خاطر کارهای پر سروصدایی که در طول زندگی‌اش انجام داده بود مثل؛ آهنگری، مکانیکی، لوله‌کشی و رانندگی، کم‌تحمل شده بود. گوش‌هایش مرتب سوت می‌زد و زود عصبانی می‌شد. به همین خاطر هیچ‌وقت به او نزدیک نبودم. هرگز نتوانستم کنارش بنشینم و یک دلِ سیر با او صحبت کنم.

رانندۀ ماهری بود و بارها به رانندگان کمک کرده بود تا از گردنه‌ها و راه‌های صعب‌العبور بگذرند. یادم می‌آید ۱۲ یا ۱۳ ساله بودم که همراهِ پدرم با تریلی هجده چرخ در جادۀ چالوس می‌رفتیم. آن روز راننده‌ای که از رو‌به‌رو می‌آمد، از مسیرش منحرف شده بود و پدرم به طرز معجزه‌آسایی ماشین را کنترل کرد وگرنه همگی به ته دره سقوط می‌کردیم. من به شدت ترسیده بودم و از آن لحظه به بعد، پایین پایِ مادرم نشستم( کابین هجده چرخ بزرگه) و تا رسیدن به مقصد، چشم‌هایم را بستم. روزی که می‌خواستم گواهینامه بگیرم، پدرم گفت: «این می‌خواد رانندگی کنه؟ اگر اتفاقی بیفته، می‌خواد چشم‌هاش رو ببنده؟» اما مثل خودش رانندۀ خوبی شدم. به من می‌گفتند: «دستِ مسافرکش‌های محله رو از پشت بستی!» اما اگر پدرم کنارم می‌نشست، دست و پا و کلاچ و ترمز و همه را گم می‌کردم.

همیشه آچار به‌دست بود و تا وقتی زنده بود، هیچ وسیلۀ خرابی در خانۀ هیچ‌کداممان پیدا نمی‌شد. هر جا می‌رفت با خودش آبادانی می‌برد. بسیار خلاق بود و اگر برای تعمیر وسیله‌ای امکاناتش را نداشت، با سرهم کردن قطعاتی، آن را درست می‌کرد.

هیچ‌گاه او را نشناختم و درکش نکردم. هیچ‌وقت نفهمیدم که عصبانیت‌ها و فریادهایش، که خیلی زود خاموش می‌شد، ناشی از شرایط سخت زندگی‌اش بوده است. او کینه‌ای نبود و دلی پر از محبت و بخشش داشت.

با تمام این‌ها و بسیاری خاطرات دیگر، وقتی به یادش می‌افتم، بیشترین چیزی که برایم مرور می‌شود، فقط یک جمله و یک بیت شعر است. یک روز در بیمارستان، در حالی که دستانم را گرفته بود، گفت: «من همیشه تنها بودم، همیشه.» و یک بیت شعر را بارها زمزمه می‌کرد:

«معرفت دُرّ گرانی است، به هر کس ندهند  پر طاووس قشنگ است، به کرکس ندهند.»

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن