بیابان تاتارها اثری از دینو بوتزاتی

«بیابان تاتارها» اثری از دینو بوتزاتی
جووانی دروگو، افسر جوانی است که راهی اولین محل مأموریت خود، دژ باستیانی میشود. هنگام خداحافظی با خانه و مادر، سنگینی غمی را بر دل احساس میکند، گویی که این سفری بیبازگشت است، آنچه که بعدها با تلخی تمام به حقیقت میپیوندد.
دژ باستیانی، ساختمانی با دیوارهای زرد و کهنه، بیابهت، بیجلا و برهنه است. پشت این قلعه، بیابانی بیکران و پر از سنگلاخ موسوم به بیابان تاتارها گسترده شده است. این نام، بیشتر یک افسانه است، زیرا سالهاست هیچ مهاجم یا جنبندهای از این سرزمین عبور نکرده است.
با تمام اینها دروگو قلبش از هیجان به تپش افتاده است. اما بعد از لحظاتی آرزوی بازگشت میکند. دودل است، تا اینکه به او وعده میدهند، پس از چهار ماه میتواند با گواهی عدم تندرستی آنجا را ترک کند. دروگو میماند، نه از سر وظیفه، بلکه از ترس اینکه مبادا رفتنش ضعفنفس تعبیر شود.
قلعه، دنیایی از نظم و مقررات مضحک است که ساکنانش را در خود حل کرده است. مردانی که پس از پایان خدمت خود، هجده، بیست یا حتی بیستوپنج سال در آنجا ماندهاند. دروگو جوان، خود را با این توجیه دلداری میدهد که «هر وقت بخواهم، میتوانم بروم.» چهار ماه به چهار سال و سپس به تمام جوانی او تبدیل میشود. یک روز که به شهر باز میگردد، متوجه شکاف عمیقی میشود که میان او و دوستانش، که کسبوکاری راه انداخته یا ازدواج کردهاند، ایجاد شده است. آنها در دنیایی دیگر زندگی میکنند و دروگو، غریبهای است که دیگر به آن تعلق ندارد. او بازمیگردد و در انتظار باقی میماند.
ساکنان قلعه همه ماندگار شدهاند، چرا که روزنهی امیدی کور در دلشان روشن است که شاید بازماندههای تاتارها از بیابان عبور کنند و نبردی رخ دهد. نبردی که برای زندگی آنها معنایی بیافریند، افتخاری کسب کنند و سالهای ملالتبار را جبران نمایند.
این انتظار، جوهرهی اصلی کتاب است. امیدی که روزبهروز ضعیفتر میشود، اما هیچکس یارای سخن گفتن از آن را ندارد. این وضعیت مرا به یاد جملهای از ساموئل بکت در نمایشنامهی «در انتظار گودو» میاندازد که میگوید: «امیدی که در آن تعویق باشد، باعث بیماری دل است.»
حین خواندن این تصویر برایم روشن میشود که دژ باستیانی، نمادی از درون ماست و بیابان تاتارها در پشت آن، نمادی از انتظار برای نجات یافتن یا گریختن از خویش با یک محرک بیرونی است انتظاری که به بلندای تمام عمر ماست.
بوتزاتی در این اثر، هیچ حادثهی فوقالعادهای را روایت نمیکند. هر چه هست، ملال است و یکنواختی و قدرت کشندهی عادت. روزها و شبها در قلعه مدام تکرار میشوند و دروگو هر روز رفتنش را به روز بعد موکول میکند و این تأخیرهای کوچک، سارق بزرگ عمر او میشوند.
ملال، میتواند آغاز یک حرکت بزرگ باشد، به شرطی که وقتی این سستی به سراغمان آمد، فوراً خود را با سرگرمیهای کمارزش مشغول نکنیم. ملال، فرصتی است برای سکون تا صدای درونی خویش را بشنویم و مسیر خود را تغییر دهیم. اما اگر به محض آمدن ملال، خود را در چرخهی شبکههای مجازی و فعالیتهای بیهدف غرق کنیم، آن فرصت ارزشمند را برای شروع یک دگرگونی از دست میدهیم.
امید، بیشک موتور سوخت و محرک آدمی است. بدون امید، انسان دوام نمیآورد. اما درسی که از دروگو میآموزیم این است که نباید تمام ذخیرهی امید را در یک نقطهی موهوم متمرکز کرد. میتوان آن را در گوشهی دل نگهداشت و زندگی را به لحظهی موعود گره نزد.
سالها میگذرد و دروگو با یک عارضهی کبدی دستوپنجه نرم میکند، اما همچنان باقیماندهی عمر را به پای امید میریزد. بالاخره یک روز، هیاهویی درمیگیرد. جنگی که انتظارش را میکشیدند، آغاز شده است. اما دروگو، دیگر جانی در بدن ندارد.
درست در لحظهای که آرزوی تمام زندگیاش به حقیقت پیوسته است، به او میگویند چون حالش وخیم است، باید قلعه را ترک کند. دروگو میرود، در حالی که این اتفاق شاید میتوانست سالهای از دست رفتهی عمرش را به او بازگرداند. او در هتلی میان راه توقف میکند و درمییابد زندگی هیچ نبود جز یک ریشخند. او همهچیزش را به پای انتظاری باخته که هرگز نیامد، یا وقتی آمد، دیگر توانی برای بهرهبرداری از آن وجود نداشت.
عاقبت دروگو، تلخترین و کوبندهترین هشدار بوتزاتی برای همهی ماست. اینکه نباید اجازه دهیم عمرمان صرف انتظار برای تاتارهایی شود که شاید هرگز نیایند. اگر میخواهیم بجنگیم، باید جنگ را در همین لحظه آغاز کنیم و برای وقوع معجزه تا آخرین رمق انتظار نکشیم، چرا که ممکن است در لحظهی موعود، حتی توان برخاستن از بستر را نداشته باشیم.
این اثر در ۲۲۷ صفحه با ترجمهی زیبای سروش حبیبی و توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است.



