سیزده بدر سال ۱۴۰۰
سیزده بدر
بعد از چندین سال در خانه ماندن، امسال روز سیزده فروردین بسیار متفاوت بود.
سیزدهم فروردین را در پشت بام منزل برادرم گذراندیم.
۱۴ نفر بودیم از آدم ۷۰ ساله تا بچهی دو ساله.
از شب قبل آجیل، شیرینی، شکلات، میوه و کلی تنقلات دیگر آماده کردیم تا صبح کمی بیشتر بخوابیم و با خیال راحت و بدون استرس بیدار شویم.
برای نهار، برادرم از روز قبل مرغ خریده و جوجهای خورد کرده بود و دوست عزیزمان لیلا جان ان را طعمدار کرده و انصافا هم بسیار حرفهای کارش را انجام داده بود.
ساعت ۱۱ صبح بند و بساطمان را جمع کرده و به پشت بام رفتیم.
زیراندازها را پهن کرده و تنقلات را روی آن چیدیم همراه با ورق و تخته نرد.
عدهای مشغول بازی شدند و عدهای هم سرگرم خوردن تنقلات.
با خنده و شوخی، برد و باخت و کُری خواندنها یکی دو ساعتی گذشت و وقت نهار فرارسید.
زغالها را روشن کردند و جوجهها را روی منقل کباب کرده و دود و دم حسابی به راه انداختند.
برنج هم توسط من و شهرزاد جان پخته شد، البته چه برنجی! یه کم نرم شده بود ولی خوشمزه بود و ته دیگ سیب زمینیش هم خیلی عالی شده بود.
پلو و جوجهکباب در کنار خنده و شادی و شور و هیجان خیلی به همگی چسبید و مزه داد.
بعد از نهار، چای خوردیم، چند نفری روی پشتبام و چند نفری هم در طبقهی پایین چُرت نیمروزی را زدند و عدهای همچنان سر سخت و خستگیناپذیر به بازی ادامه دادند.
به لطف لیلا جان که سکنجبین پخته بود، کاهو سکنجبین هم خوردیم که این قسمت مرا به یاد سیزدهبدرهای قدیم در خانهی مادریام انداخت.
نزدیک ساعت ۶ بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم به پیادهروی بروم.
در محلهی ظفر، شهر کتابی به نام شهر کتاب مینا وجود دارد که من بینهایت محیط آنجا را دوست دارم.
این شهر کتاب در یک خانهی ویلایی دایر شده است. حیاطی بزرگ پر از درختان سرسبز و گلهای زیبا و کافهای در انتهای حیاط. این شهر کتاب همیشه باز است حتی سیزدهبدر.
به خانم صندوقدار گفتم: [ چقدر خوبه که شما همیشه باز هستید].
به شوخی با حالت گریه گفت: برای شما خوبه نه ما. اخه چرا ما همیشه باید سرکار باشیم و من واقعا دلم برایش سوخت و از گفتهام پشیمان شدم.
حالا که به اینجا رسیدیم بگویم که همیشه ارزو دارم کافه کتابی باز کنم، کتاب خوانی را بیشتر از پیش ترویج کرده، بهترین کیکها را درست کنم، گلدانهای سرسبز و زیبایی در سالن بگذارم تا همه به کافهی زیبایم بیایند و شور و شوق و عشق به کتاب خواندن را در کنار بوی قهوه و کیکهای متنوعم تجربه کنند.
بگذریم. یک ساعت و نیم بین کتابها گشتم و کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر را خریده و با حس و حالی عالیتر به خانه برگشتم.
ساعت ۹ شب از پشتبام پایین امدیم، شام سادهای خوردیم و همه به خانههایشان رفتند.
روز بینظیری بود. با این که فضای سبزی در کنارمان نبود، کولرها و دیشها اطرافمان را احاطه کرده بودند ولی عشق و مهربانی در اطرافمان موج میزد روزی با ادمهای شاد، پرانرژی و مهربان.
روز خوب ساختنیست ولی با آدمهای خوب ساخته میشود؛ آدمهایی که دوستداشتنی هستند و بی حاشیه.
برای چند ساعتی همگی تلاش کردیم تا مشکلات و گرفتاریهای روزمره را به فراموشی بسپاریم و برای ساختن روزهای خوب اینده تجدید قوا کنیم.
خاطرهی سیزدهبدر سال ۱۴۰۰ همیشه با من خواهد بود.
بهبه مریم جان چقدر خوب و عالی. امیدوارم ۱۳ بدرهای آینده هم فوقالعاده پیش بره.
ممنونم بیتا جان❤❤❤