
درک یک پایان رمانی است به قلم جولین بارنِز نویسندهی انگلیسی.
تونیوبستر-راوی داستان- شصت و چند ساله است. او بعد از جدایی از مارگارت و ازدواج دخترشْ سوزی، به تنهایی زندگی میکند. ساعات تنهاییش را با مرتب کردن خانه و رسیدگی به صورتحسابها و کارهایی از این قبیل پر میکند.
او همیشه فکر میکرد که با فرا رسیدن پیرسالی، آرامش و آسایش خیال هم از راه میرسد. اما پیشبینی او هرگز محقق نشد. زیرا در پیرسالی ارثیهای به او میرسد که موجب احیای خاطرات گذشته میشود، اما خاطراتی که با ابهامات زیادی روبهروست. بنابراین تونی مجبورمیشود به بازنگری خاطرات دوران مدرسه بپردازد، تا پاسخی برای سوالات مبهم و بیشمارش بیابد.
البته او میداند، خاطرات در همان لحظه که روی میدهند واقعی هستند، اما وقتی زمان میگذرد آنها مورد تحریف واقع میشوند. ولی تونی اعتقاد دارد که تاثیرات ذهنی بر جا مانده از خاطرات، حقیقی و راستین هستند.
تونی، کالین و الکس سه دوست صمیمی بودند که ساعتهایشان را پشت به نرمهی مچ دست میبستند و این علامت همبستگیشان بود. تا این که آدریان به جمع آنان اضافه شد. اما آدریان هیچ وقت از این شیوه پیروی نکرد.
آدریان، بلندقامت، کمرو و بسیار تودار بود. فیلسوف و حقیقتیاب گروه بود. میکوشید اندیشهورزی را به آنها بیاموزد. اصول اخلاقی را راهنمای اعمال انسانها میدانست. از مسئولیت صحبت میکرد به ویژه مسئولیت فردی. شعور بالایی داشت. منطقی فکر میکرد و منطقی اجرا میکرد. معلمها و بچهها حساب جداگانهای برای او باز کرده بودند و معلمین اغلب اوقات بعد از تدریس نظر او را دربارهی مبحث درس جویا میشدند.
تونی و دوستانش در انتظار اتمام دوران دبیرستان بودند تا زندگی را آغاز کنند، غافل از این که از همان بدو تولد زندگی آغاز شده بود و بعد به تدریج وارد دنیای وسیعتری میشدند و باید با سختیها و مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم میکردند.
تونی همیشه خود را با آدریان مقایسه میکرد و رفتار و اندیشههای او را میستود ولی هیچگاه از دیدهها و شنیدهها و آموختههایش در زندگی استفاده نکرد. اکنون نیز در سالمندی رفتار و کردار خود را زیر ذرهبین گذاشته است و از آسیبهای دوران جوانی،از خطاها، از راههای رفته و نرفتهاش و از احساساتش برایمان میگوید.
از ابتدای روایت، تونی با زمان درگیر است؛ از نگاه او زمان گاهی زندگی را آهسته میکند و گاهی شتاب میدهد. گاهی ما را شگفتزده میکند و گاهی در خود حل میکند و در نهایت، عبور زمان حقیقتِ همه چیز را آشکار خواهد کرد.
تونی وبستر خود را فردی میانمایه میداند. فردی که هر چه را روی داد، پذیرفت. به واقعیات زندگی تن داد و از آزمون و خطا دست کشید. تونی در زندگی با احتیاط پیش رفته بود. او اکنون از خود میپرسد، من چه چیزی به دست آوردهام؟ نه بردهام، نه باختهام فقط از زندگی عبور کردهام. همیشه در چارچوب رفتار کردهام، من چه چیزی در این سالیان کسب کردهام و چه تجربهی ارزشمندی به دست آوردهام؟
آنها بعد از فارغالتحصیلی وارد دانشگاه میشوند. تونی رشتهی تاریخ را انتخاب میکند و آدریان بورس تحصیلی میگیرد و رشتهی علم اخلاق را برمیگزیند.
آنها به هم قول میدهند که هر از گاهی یکدیگر را ببینند، اما زندگی است دیگر. گاهی همیشه نمیشود.
تونی با دختری به نام ورونیکا آشنا میشود ولی این رابطه پایدار نبود، چون تونی در روابط عاشقانه هم میانمایه بود و مهارتی نداشت. ورونیکا که به قول خودش اهل رکود نبود با آدریان وارد رابطه شد.
در سن ۲۲ سالگی نامهای از الکس به او میرسد بدین مضمون: تونی عزیز، آدریان مرد. خودش را کشت. هر که آدریان را میشناخت در بهت و حیرت فرو رفته بود.روزنامهی کمبریج نوشت: مرگ تراژیک جوانی با آیندهای درخشان.
اما آدریان مثل همیشه برای این کار هم استدلالی داشت، در کاغذ نوشته بود: زندگی هدیهایست عطا شده بدون آنکه بخواهیم و من تصمیم گرفتم این هدیهی ناخواسته را نپذیرم.
در ظاهر همه چیز روشن و شفاف بود، به همین خاطر پروندهی مرگ آدریان خیلی زود بسته شد.
تونی سادهلوحانه و باری به هر جهت زندگی کرده بود. آنچه را باید بههنگام در زندگی میدید و درک میکرد، هیچگاه ندید و نفهمید. در انتهای کتاب میگوید: اگر تصمیمم این نبود که جسدم را بسوزانند و خاکسترش را بپراکنند، میگفتم روی سنگ مزارم بنویسند: تونی وبستر- او هیچوقت حالیاش نبود.
ورونیکا همیشه به او میگفت: تو حالیات نیست… هیچوقت حالیات نبود، هیچوقت هم نخواهد بود پس بیخود به خودت زحمت نده.
او حین بازبینی خاطراتش و دیدار دوباره با ورونیکا از حقیقتی آگاه میشود که بسیار تلخ و تکاندهنده است. حقیقتی که او هم ناخواسته در آن دخیل بود و اینک با هر بار یادآوری، عرق شرم بر چهرهاش مینشیند و احساس پشیمانی، گناه و عذاب وجدان وجودش را در برمیگیرد. او بعد از درک این حقایق، تمام باورهای چندین سالهاش فرو میریزد و با خود میاندیشد که اکنون چه میتواند بکند؟ به نظر شما آیا اکنون که تونی به آخر خط رسیده راهی و زمانی برای جبران باقی مانده است؟
این کتاب جایزهی معتبر من بوکر انگلیس و ادبیات فرانسه را از آنِ خود کرده است. درک یک پایان در ۲۰۹ صفحه توسط فرهنگ نشر نو و ترجمهی حسن کامشاد به چاپ رسیده است. در انتهای کتاب گفتگوی جذابی از جولین بارنز با شمسی عصار ملقب به شوشا گاپی اضافه شده است.از آثار دیگر این نویسنده میتوان دیار مترو، عبور از کانال و طوطی فلوبر را نام برد.
من و درک یک پایان
چند سال پیش این کتاب را به پیشنهاد کتابفروشِ جوانی خریدم. نیمی از کتاب را خواندم ولی چون به ذائقهام خوش نیامد آن را کنار گذاشتم.
چند روز پیش وقتی برای انتخاب کتاب مقابل کتابخانهام ایستاده بودم، حس کردم درک یک پایان مرا دعوت به خواندن میکند. نمیدانم. شاید به این علت که این روزها به پایان فکر میکنم، به پایان هر چیزی.
آن را برداشتم و طی چند روز با لذت فراوان خواندم. بارها تجربه کردهام که خواندن هر کتابی، زمانی دارد گاهی طبق نیاز و گاهی طبق رشد ذهنی.
درک یک پایان را دو بار به دقت خواندم. این اثر را رمانی بسیار جذاب و چالشبرانگیز یافتم با پایانی به شدت تکان دهنده.
با تونی وبستر همراه شدم با چالشهای او خود را به چالش کشیدم و بدین ترتیب بسیاری از گرههای ذهنیام گشوده شد.
من هم مانند تونی فکر میکردم زمانی که بچهها را سروسامان بدهم شاید بتوانم وقت بیشتری را به کارهای شخصیام اختصاص دهم. شاید آرامش بیشتری را تجربه کنم اما تونی وبستر به من نشان داد که همیشه اینطور نیست.
فهمیدم آنچه که انسانها را تعریف میکند شرایط و موقعیتهایشان است نه حرفهایشان. حرفها تکیهگاه مطمئنی نیستند. در این روایت میبینیم کسی که از مسئولیت فردی سخن میگفت، عواقب کاری را که انجام داده بود نپذیرفت و راه سادهتری را در پیش گرفت.
به نظر من اندیشیدن، دقیق شدن در زندگی و شناخت خود، مسئولیتپذیری، خطر کردن در مواقع لزوم و بازبینی در رفتار و کردار سبب میشود تا برای جبران خطاهای خود زمان بیشتری در اختیار داشته باشیم و در پیرسالی احساسات ناخوشایند کمتری را تجربه کنیم. زیرا وقتی به پایان زندگی نه، به پایان هر چیزی میرسیم، دیگر جایی برای تحول و دگرگونی نیست این یعنی درک یک پایان.
وای مریم هر بندی که خواندم چیزی را در من تکان داد و تکان شدید، جملهی آخر بود:
زیرا وقتی به پایان زندگی نه، به پایان هر چیزی میرسیم دیگر جایی برای تحول و دگرگونی نیست این یعنی درک یک پایان.
“پایان هر چیزی” این خیلی نکته ریز و دقیقی بود. نقطهی پایان، نقطهی بیجبران، نقطهی بیبازگشت. مریم هولناک بود برام. راستش خیلی شده که بگم تو از فلان موضع یا موضوع گذر کردی و دیگه فصلش نیست، دیگه وقتش نیست اما راستش سرسری میگفتم و گذر میکردم شاید برای اینکه اندکی خودم را آرام کنم اما الان عمیق این موضوع را درک کردم.
آنجا که گفت نه بردهام نه باختهام هم اینجور برام تداعی شد: انگار که زندگی از ما عبور کند و ما در یک نقطه فقط سر بگردانیم و عبورش را نظاره کنیم.
راستش اگر بخوام بگم هر بندش چه چیزهایی را تداعی کرد طولانی میشه اما با خودم این را از نوشتهات همراه کردم که سکون و ایستایی جز خسران و تباهی به دنبال ندارد حواسم باشد.
ممنونم مریم جان که این روزها مطالبت پر چالشتر و تکان دهندهتر شده. دستت همواره در دست کتابها
ممنونم از کامنت قشنگت. این کتاب برای من هم تکاندهنده بود، خیلی.
و چه جملهی قشنگی گفتی.: دستت در دست کتابها. ممنون دوست همراهم. ♥️♥️♥️
سلام مریم عزیز
من با این کتاب از طریق سایت متمم آشنا شدم.
چقدر قشنگ شخصیتهای این کتاب رو توصیف کردی
مریم بعضی از کتابا هستن که دوست داری لابلای صفحههای این کتابها بمونی، بخوابی و در اون دنیای کتاب باقی بمونی و بیرون نیای، یا حداقل سرعت بیرون اومدن از اون دنیای سکرآور رو کمتر کنی. این کتاب و کتابهایی مثل چرا ادبیات، وقتی نیچه گریست و چشمهایش که معرفی کردی همین احساس رو بهم دادن.
ممنون برای معرفی این کتاب
نسرین جان ممنونم که مطالعه کردی و نظر ارزشمندت رو برام ثبت کردی.
باهات موافقم.
از بین کتابهایی که گفتی، کتاب **تنهایی پرهیاهو** هم برای من این حس رو داشت. هنگام خواندن این کتاب یک شور و شعف خاصی داشتم و باور کن تا مدتها دلم نمیخواست لای هیچ کتاب دیگری را باز کنم.
سپاسگزارم دوست عزیزم♥️