عینک
سال گذشته که هنوز کرونایی در کار نبود و مردم با خیال راحت در خیابانها رفت و آمد میکردند، دورهمیهای خانوادگی داشتند، دانشگاه و مدارس دایر بود و تمام مکانهای عمومی باز بود و…………برای پیادهروی به پارک شفق که انتهای خیابان محل زندگی ما قرار دارد رفته بودم.
بعد از نیم ساعت راه رفتن سریع و بدون وقفه در میدان پارک روی نیمکتی نشستم تا کمی نفس تازه کنم.
ده دقیقه نگذشته نبود که درِ آمفی تئاتر که در ضلع شمال غربی پارک قرار دارد باز شد و بچهها از آن خارج شدند.
پسران ۷ و ۸ سالهای بودند که از طرف مدرسه برای دیدن نمایش کمدی آمده بودند. بچهها با چهرههای خندان وارد میدان پارک شدند. معلمشان با صدای بلند گفت:
همه یک جا جمع شوید تا به مدرسه برویم و خودش به سالن آمفی تئاتر برگشت تا مطمئن شود که هیچ یک از بچهها جا نمانده باشند.
از جایی که نشسته بودم صدای پسرها را میشنیدم و حرفهای چند تا از آنها توجه مرا به خود جلب کرد. دو تا از آنها عینکی بودند ولی نفر سوم عینک نداشت. یکی از عینکیها که بعدا فهمیدم اسمش پرهام است به پارسا که او هم عینک زده بود، میگفت: عینک مرا دیدی؟ دیروز پدر و مادرم مرا به چشم پزشکی بردند. دکتر گفت: [چون چشمهایم خیلی ضعیف شده و خوب تخته را نمیبینم همیشه شاگرد آخر کلاس هستم ولی از این به بعد( یک شکلک بامزهای هم درآورد) دیگه شاگرد اول کلاس منم].
پارسا که از قرار معلوم شاگرد زرنگ کلاس بود و کلی فیس و افاده داشت گفت: حق نداری با عینک به مدرسه بیایی. شاگرد اول کلاس همیشه منم.
پرهام گفت: [معلومه که حق دارم. از این به بعد خانم معلم به من میگه که گچ و تخته پاک کن رو بیار].
گویا در کنار تختههای هوشمند؛ تخته سیاه قدیمی هم داشتند.
سومی که خیلی بامزه بود، گفت: [عینکت رو میدی منم امتحان کنم]؟
پرهام گفت:[باشه، ولی خیلی مواظب باش، اگه طوریش بشه اون وقت من دوباره شاگرد آخر میشم و بابام میفهمه که من عینکم رو نزدم].
سومی که بالاخره هم اسمش را نفهمیدم عینک را به چشمش زد و گفت: [وای، چرا همه چیز کج و کوله شده، منو بگیرید، الان میخورم زمین. آخه تو چه جوری با این عینک میخوای شاگرد اول بشی]؟
بحث و گفتگو داشت بالا میگرفت که معلم از راه رسید. وقتی فهمید که جریان از چه قرار است، لبخند ریزی زد و گفت:
[دیگه چیزی از عینک نشنوم ها.در ضمن بچه ها یادتون نره که عینک هر کس برای خود او ساخته شده و برای دیگران مناسب نیست. هر چشمی، یک شمارهای داره و استفاده از عینک دیگران باعث چشم درد میشه.حالا دیگه وقت رفتنه. راه بیفتید تا دیر نشده برگردیم].
بچهها که همه در میدان جمع شده بودند همراه با معلمشان راهی مدرسه شدند. کلی بابت حرفهایشان خندیدم و مبهوت این همه سادگی، صفا و پاکی شده بودم.
چهقدر دنیای بچهها زیباست و چه قدر صادقانه با هم صحبت میکردند هر چیزی که در دل کوچکشان قرار داشت بدون هیچ فکر و ملاحظهای به بیرون پرتاب میکردند.
یاد برادرزاده ی کوچکم افتادم و لبخندم شکفتهتر شد؛ کیاشای عزیزم که تقریبا دوساله است. هر وقت که در جدال با زندگی خیلی خسته و کسل میشوم و نیاز به یک شارژر قوی دارم؛ کیاشا و مادرش را به خانهام دعوت می کنم:[ بلند شو کیاشا رو بیار اینجا میخوام باهاش بازی کنم. میخوام امروز کودکی کنم تا حالم خوب بشه].
از توپ بازی گرفته تا عروسک بازی، قایم باشک و ادا و شکلک در آوردن و……….و واقعا حالم خوب میشود و حس میکنم تمام خستگیها و کسالتم بیرون ریخته شده و کلی حال خوب و انرژیهای مثبت جایگزین آنها شده است.
بچهها مثل دریا زلال و شفاف و بیاندازه مهربان و بخشنده هستند.حتی وقتی پدر و مادر با انها دعوا میکنند باز هم بدون ذرهای ناراحتی به سمتشان میروند و میخواهند که در آغوششان جا بگیرند. پدر و مادر برای هر کودکی نقطهی امنیت و آرامش است. به راحتی خواستههای خود را بیان کرده و به آن دست پیدا میکنند. هیچ چیزی در پشت چهرههایشان مخفی نکردهاند؛ همانی هستند که میبینی؛ مفهوم حقیقی صداقت و راستی…..
کاش همیشه کودک میماندیم. همیشه پاکی، صفا و صداقت در رفتارمان مشهود بود. ولی حیف که هر چه بزرگتر میشویم تغییر میکنیم و به انسانی تبدیل میشویم که نباید…… و ای کاش حال که از بزرگ شدن گریزی نیست لااقل کودک درونمان را دریابیم و گاهی بچگی کنیم و از ته دل بخندیم.
سلام مریم جان
چه خاطره زیبایی را تعریف کردی.
من وقتی انرژی نداشته باشم، با دیدن و بازی کردن با بچه ها شارژ میشم.
کاش بزرگ نمی شدیم!
ممنونم از لطفتون معصومه جان و چقدر خوشحال شدم که متنم رو خوندی
گاهی فکر میکنم حال و هوای کودکی همان رسیدن به کمال است.
متن زیبای شما مرا به حال و هوای کودکی برد. وقتی حال و هوای کودک و کودکی به سرم میزند، دلم میگیرد. چرا که خودم را در عمق چاهی میبینم به دور از صفا، صداقت و روشنی.
زنده باد و دست مریزاد.
آقای سید زاده بی نهایت ممنونم که مطالعه کردید.