گزارش‌نویسی

مهشید

در مسیر زندگی گاهی با پیچ و خم‌هایی مواجه می‌شویم که هرگز قابل پیش بینی نیست. عبور از این پیچ و خم‌ها گاه سبب رشد ما می‌شود و گاهی قد ما را خم می‌کند. زیبایی زندگی در این است که انسان نمی‌داند‌ بعد از هر پیچ چه چیزی در انتظار اوست و شاید واقعا بی خبری؛ خوش‌خبری ست. همانطور که من آرام و آهسته مشغول زندگی بودم و نمی‌دانستم زمان برای من آبستن چه فاجعه‌ای‌ است.

چند روزی بود که مهشید مدام پلکهایش را به هم می‌زد انگار تیک پیدا کرده بود. شکمش هم ورم کرده و بزرگ شده بود.

می‌گفتم: مهشید جان چرا انقدر چشمهایت را باز و بسته می‌کنی، عادت می‌کنی مامان!
می‌گفت:[ چشم. دیگه این کار رو نمی‌کنم].
ولی باز هم تکرار می‌کرد. غیر ارادی بود و من نمی‌دانستم.

نزدیک غروب بود که تصمیم گرفتیم به درمانگاه نزدیک خانه‌ مراجعه کنیم. پزشک عمومی بعد از معاینه گفت: چیزی نیست، یک سرماخوردگی معمولی است.از خانم دکتر درخواست کردم تا یک آزمایش کامل برای مهشید بنویسد.

فردا صبح زود به آزمایشگاه مرکزی ساعی رفتیم. جواب آزمایش روز بعد آماده می‌شد.

از فرصت استفاده کردم و به کلینیک چشم‌پزشکی رفتیم. مهشید، جهت علامتها را تشخیص نمی‌‌داد؛ نه علائم کوچک و نه حتی علائم بزرگتر را. چشم‌ پزشک هم متوجه چیزی نشد و ما را به پزشک متخصص شبکیه ارجاع داد.

کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. بعد از چشم ‌پزشکی بدون وقت قبلی به مطب دکتر هرندی “متخصص اطفال” رفتیم. وقتی به مطب رسیدیم منشی دکتر با کلی توپ و تشر گفت: چرا بی موقع؟ چرا وقت قبلی نگرفتید؟ مگر ما آدم نیستیم و نیاز به استراحت نداریم؟ آنقدر نگران و مضطرب بودم که هیچ چیزی را نمی‌شنیدم. بدون هیچ حرفی منتظر نشستیم تا نوبتمان شود. منشی دکتر با دیدن پریشانی من آرام شد و کوتاه آمد.

وقتی وارد اتاق دکتر شدیم با اولین نگاه بدون معاینه همه چیز را فهمیده بود ولی به روی من نیاورد. از دکتر خواهش کردم که اگر مشکلی وجود دارد به من بگوید. گفت: چیزی نیست. زود خوب می‌شود. هر وقت جواب ازمایش آماده شد، برایم بیاورید.

فردا صبح وقتی برای گرفتن جواب آزمایش رفتم دکتر آزمایشگاه در اتاقِ مخصوصِ پزشکان منتظرم بود.گفتند: این ازمایش نیاز به تکرار دارد ولی اورژانسی انجام می‌دهیم.

به خانه برگشتم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. حدس می‌زدم که اتفاق بدی در راهست. آرام و قرار نداشتم. بعد از چند ساعت دوباره به آزمایشگاه برگشتم. دکتر آزمایشگاه گفت: دخترم تو متخصصِ خون می‌شناسی؟ گفتم: نه، چه مشکلی پیش آمده؟ گفت: خیلی زود پیش یک متخصص خون بروید. بعد نگاهی به من کرد و گفت: تو باید خیلی صبور و مقاوم باشی.

با جواب آزمایشات به مطب دکتر هرندی  رفتم. دکتر گفت: فردا صبح زود به بیمارستان علی اصغر نزد دکتر “پروانه وثوق” بروید.

روز بعد ساعت ۶ صبح همراه با مهشید و دوستم به بیمارستان رفتیم.
چند ساعتی منتظر پزشکان شدیم. اصلا نمی‌توانستم تصور کنم که چه اتفاقی در شرف وقوع است. ولی از دیدن بچه‌هایی که موهایشان ریخته بود و مادرانی که خستگی و ناراحتی از چهره‌هایشان می‌بارید وحشت سرتا‌پای وجودم را در‌بر گرفته بود.

پزشکان یکی یکی از راه می‌رسیدند.
نوبت ما شد. وارد اتاق شدیم. آقای دکتر………… با یک معاینه‌ی ساده و بدون هیچ مکثی به من گفت: [دخترت سرطان خون داره، چطور نفهمیدی]؟ همینطور صاف و پوست کنده؛ بدون هیچ حس دلسوزی و همدردی. من از کجا باید می‌فهمیدم؟

تمام وجودم به لرزه افتاد. زبانم بند آمده بود. هیچ وقت رفتار آن دکتر را فراموش نمی‌کنم. یعنی اینقدر بی‌رحم. نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی می‌شنیدم. دکتر دست مرا گرفته بود و با خودش به این اتاق و آن اتاق می‌برد. توضیح می‌داد که چه کارهایی را باید قبل از بستری شدن انجام دهم.

بعد از این که توضیحاتش تمام شد، گفت:
تو مگر از دهات آمدی که نفهمیدی بچه‌ت سرطان دارد؟ نمی‌دانم؛ آیا واقعا باید می‌فهمیدم؟ پزشک عمومی که هفت سال درس خوانده بود، به من گفت: یک سرماخوردگی معمولی است. چشم‌پزشک متخصص متوجه هیچ چیزی نشد، با این که سلولهای بد پشت شبکیه جمع شده بودند. من چطور باید این بیماری موذی و وحشتناک را می‌شناختم؟

از بیمارستان خارج شدیم تا آزمایشات ژنتیک و یک سری آزمایشات دیگر را انجام دهیم.
آنروز تا ساعت ۹ شب با چشمانی اشکبار رانندگی می‌کردم از میدان صنعت به شهر آرا و خیابان ظفر و………….نمی‌دانم چطور خیابانها را یکی پس از دیگری پشت‌سر می‌گذاشتم، فقط گریه می‌کردم و می‌رفتم. روز بسیار سختی بود. یکباره با حجم عظیمی از درد و غم مواجه شده بودم و نمی‌دانستم چطور آن را هضم کنم، حیران بودم. کارها انجام شد به بیمارستان برگشتم و مهشید را بستری کردم.

فردای آن‌روز خاله، دایی، عمه، عمو……..همه به بیمارستان آمدند.ناراحت بودند و گریه می‌کردند. ولی از همان‌جا و در کنار این درد، حرفها و حاشیه‌ها آغاز شد.

پزشکی که در مراجعه‌ی اول، ازش دلخور شده بودم، حقیقتی را به من گفت که من بعد از نه ماه فهمیدم و اگر همان موقع متوجه میشدم، شاید با مدیریت صحیح مانع بروز خیلی از مسائل می‌شدم.

این داستان تلخ، از روز چهاردهم آذر ماه سال ۱۳۸۲ آغاز شد. روزهای خیلی سختی را در بیمارستان گذراندیم. سرطان؛ بیمار و اطرافیانش را از لحاظ روحی، مالی و عاطفی درگیر می‌کند.

خدا‌رو‌شکر که قبل از داستان ما موسسه‌ی محک تاسیس شده بود. موسسه‌ای نام آشنا و مردمی که با حمایتهای مالی و عاطفی خود، دستهای ناتوان بیماران و خانواده‌های آنها را در دستان پر سخاوت خود به گرمی می‌فشارد و دغدغه‌هایشان را کاهش می‌دهد تا فقط به فکر درمان عزیزشان باشند.

موسسه محک توسط سعیده قدس تاسیس شده است. سعیده‌ قدس بعد از بیماری فرزندش و لمس این بیماری و دیدن وضعیت خانواده‌های بیماران به دنبال راهی بود تا بتواند گره‌ای از مشکلات را باز کند. موسسه‌ی محک، در سال ۱۳۶۸ به وجود آمد و در سال ۱۳۷۰ عملا راه‌اندازی شد.

پزشکِ معالجِ مهشید، خانم دکتر پروانه وثوق بود که مادر ترزای ایران نامیده می‌شود. بانویی بی‌نهایت مهربان و دلسوز.
فوق تخصص خون و آنکولوژی و رئیس هیات امنای محک. در سال ۱۳۵۰ طبابت را آغاز کرد و در سن ۷۸ سالگی دارفانی را وداع گفت.

مهشید ده روز در بیمارستان بستری شد.
در این چند روز با افرادی همنشین بودم که درد مشترکی داشتیم. فرشته‌های کوچک و زیبایی در مقابل چشمانم بودند که به علت شیمی‌درمانی موهایشان را از دست داده و غمگین و افسرده بودند.خانواده‌های شهرستانی به خاطر تنگ‌دستی و هزینه‌های بالا، مکانی برای اقامت نداشتند و در حیاط بیمارستان می‌خوابیدند.

پس از چند روز تصمیم گرفتم با تهیه‌ی یک کتاب؛ اطلاعات بیشتری در مورد سرطان‌ خون کسب کنم. با خواندن کتاب متوجه شدم که چه سرانجامی در انتظارمان است ولی امیدم را از دست ندادم.

بچه‌های دیگر شیمی‌درمانی می‌شدند ولی مهشید از کپسول گلایویک استفاده می‌کرد و من تصور می‌کردم که بیماری مهشید سبکتر است در حالیکه با سرطان خون، تمام بدن درگیر می‌شود.

در مرحله‌ی انکار بودم؛ نمی‌خواستم باور کنم. بعد از چند روز که حالِ مهشید کمی بهتر شد، به من گفت:[ مامان می‌تونم برم نمازخونه، خیلی دلم گرفته.] از دکتر اجازه گرفتیم و به نمازخانه رفتیم. وضو گرفت رو به قبله ایستاد؛ با خدا راز و نیاز کرد و دعا کرد [که حالش زودتر خوب بشه و به مدرسه بره]. سه بار حین نماز خواندن به زمین خورد و دوباره بلند شد و به نماز ایستاد. کسانی که در نمازخانه بودند همه بی‌صدا گریه می‌کردند.

چند روز بعد به خانه برگشتیم و من مسئولیتم چند برابر شده بود.هر روز باید آبمیوه‌ی تازه آماده می‌کردم، غذاهای تازه می‌پختم. داروهایش را به موقع می‌دادم. هر کسی اجازه ی ورود به خانه‌ی ما را نداشت مخصوصا اگر سرماخوردگی داشت. صبح‌ها تلفن را از پریز برق می‌کشیدم و به کارهایم رسیدگی می‌کردم.

در این مدت به مدرسه اطلاع نداده بودم با این که چندین بار تماس گرفته بودند ولی جواب قانع‌کننده‌ای نداده بودم. دلم نمی‌خواست که این قضیه را باور کنم چه رسد به این که برای دیگران هم بازگو کنم.

پس از مرخصی از بیمارستان به مدیر مدرسه اطلاع دادم. چند روز بعد مدیر، معلم و ناظم مدرسه، با هدایای فراوانی به عیادت مهشید آمدند.

وقتی زنگ در به صدا در آمد، مهشید هول شده بود؛ می‌گفت: [مانتو و مقنعه‌ی منو بدین، الان موهامو می‌بینن]. چقدر آنروز بهش خندیدیم.

مهشید بعد از یک ماه استراحت به مدرسه بازگشت. باید نکات بهداشتی را تا مدتی بیشتر از همیشه رعایت می‌کرد تا بدنش توانایی لازم را پیدا کند. مثل تغذیه‌ی مقوی و سالم و استفاده از ماسک.

مهشید دختری فوق‌العاده مهربان، درسخوان و مودب و مورد علاقه‌ی همه بود. بستگان می‌گفتند: این بچه به جایگاه خوبی دست می‌یابد.

کم‌کم حالش رو بهبودی می‌رفت و من با خودم می‌گفتم: خدا روشکر بیماریش خیلی هم سخت نیست؛ ولی خبر نداشتم که چه طوفانی در راه است.

پزشکی که مستقیما با او در ارتباط بودیم، دکتر غلامرضا باهوش بود. پزشکی فوق‌العاده مهربان، دلسوز، پیگیر و همراهی خوب برای پدران و مادران مضطرب. شماره‌ی تلفن همراهش را به والدین بیماران داده بود تا هر ساعتی از روز یا شب کار اورژانسی پیش آمد تماس بگیرند.

یادم نمی‌رود که هر وقت جواب آزمایشات آماده می‌شد، اگر خوب بود خوشحال و خندان پیش دکتر می‌رفتم و اگر بد بود با ناراحتی و داد و فریاد.
هیچ‌وقت در جواب تندخویی‌هایم حرفی نمی‌زد و بهترین یار و پشتیبان من در آن روزهای سخت بود.

مهشید، روند بهبود را طی می‌کرد. کپسول‌ها با بدنش سازگار بود و جای شکر داشت. فقط باید هفته‌ای یکبار به بیمارستان می‌رفتیم و آزمایش خون می‌دادیم تا همه چیز تحت کنترل قرار گیرد.

تا شش ماه همه چیز خوب بود.
پزشکان تصمیم به پیوند مغز استخوان گرفتند. آزمایشاتی لازم بود تا متوجه شوند که فاکتورهای خونی پسرم با مهشید سازگاری دارد یا خیر.
تنها راه چاره همین بود.

دکتر وثوق امیدوار نبود و می‌گفت: بیمارانی که ۵ یا ۶ خواهر و برادر دارند، شانس زیادی برای پیوند ندارند چه رسد به مهشید که فقط یک برادر دارد.

بالاخره جواب آزمایشات آماده شد. هرگز فراموش نمی‌کنم که دکتر باهوش با چه شور و شوقی به سمت اتاق دکتر وثوق می‌دوید و می‌گفت: در کمال ناباوری، مهشید پیوند دهنده دارد. ولی دکتر وثوقِ با‌تجربه فقط لبخند کمرنگی زد.

رفته‌رفته حال مهشید بدتر می‌شد. بیماری وارد مرحله‌ی جدیدی شده بود. مدام در حال رفت و آمد بین خانه و بیمارستان بودیم و در حال انجام آزمایشات و تزریق خون و پلاکت. همین نشان می‌داد که شانس زیادی برای پیوند وجود ندارد.

بیشتر روزهای فصل تابستان را در بیمارستان به سر بردیم.
گاه آخر شب یا نیمه‌های شب، مهشید چنان خون‌دماغ می‌شد که به هیچ راهی بند نمی‌آمد و مجبور بودیم دوباره به بیمارستان برگردیم.

رفته‌رفته به‌قدری اوضاع وخیم شد که ۳۵ روز در بیمارستان ماندگار شدیم. با وجود حجم فراوان ناخالصی‌هایی که از طریق خون و پلاکت وارد بدنش شده بود، هیچ امیدی به پیوند نبود.

ترس دیگری به تمام ترسهایم اضافه شده بود که اگر مهشید را از بیمارستان جواب کنند، آن وقت چه کنم؟ این ترس مثل خوره به جانم افتاده بود.
آن زمان دکتر باهوش برای گذراندن دوره‌هایش به بیمارستان دیگری رفته بود. حضور او همیشه برایم دلگرم کننده بود.

کپسول گلایویک دیگر جوابگو نبود باید شیمی‌درمانی را شروع می‌کردند.
و من همچنان امیدوار بودم. دکتر باهوش می‌گفت: [امید خیلی خوبه ولی امید زیادی کمر آدم رو خم می‌کنه].

در کنار این مشکل بزرگ، حرفها و جریاناتی که در اطرافم می‌گذشت بسیار آزاردهنده بود.

روزهای آخر، مهشید دائما تب داشت و من مرتب در حال پاشویه کردن بودم البته اطرافیان هم بسیار کمک‌حال بودند.
تا این که یک روز از صبح تا غروب این تب لعنتی پایین نیامد.

تاب و توانم را از دست داده بودم. دو نفر از اقوام برای کمک به بیمارستان آمدند. هوا تاریک شده بود که مهشید تشنج کرد. بلافاصله پزشکان با کلی دستگاه بالای سرش حاضر شدند و کمی بعد به icu منتقلش کردند.

مهشید به آخر خط رسیده بود و من همچنان امیدوار بودم. کمی که حالش بهتر شد، اجازه دادند به کنار تختش بروم. بر اثر تشنج دچار لکنت زبان شده بود. دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و مرتب تکرار می‌کرد، مامان من گم شده بودم تو کجا بودی؟”پرستارها نمی‌توانستند دستهایش را از دور گردنم باز کنند.

آن‌شب فشار زیادی به اعصاب و روانم وارد شده بود خیلی مریض و خسته بودم. آن روزها دائم‌الروزه بودم. آن‌شب قرص آرام‌بخشی به من دادند و همان‌جا روی تختی که گوشه‌ی icu بود، به خواب عمیقی رفتم و آنچه را که در آنشب باید می‌دیدم از دست دادم. نمی‌دانم حتما حکمتی در کار بود.

روز اول ماه شعبان بود. آن‌شب دوستم و زنعموی مهشید مراقبش بودند. آنها برایم تعریف کردند که نیمه‌های شب مهشید با لکنت به پنجره اشاره کرد و گفت: [برید کنار آقا داره میاد.] سپس با اشاره و لبخند، با فرد ناپیدایی که رو‌به‌رویش ایستاده بود، حرف میزد. گاهی هم در نهایت ادب در سکوت گوش می‌کرد. بعد از دقایقی؛ناگهان اشک‌هایس سرازیر شده و با صدای بلند گفت: آقا نرو، آقا نرو.

وقتی که بیدار شدم و ماجرا را شنیدم،
کنار تختش رفتم او را در آغوش گرفتم، بوسیدم و نوازشش کردم؛ پرسیدم: مهشید جان دیشب چی شده بود؟
گفت: [مامان دیشب آقا اومد، به من گفت: چهار روز دیگه می‌برمت خونه‌ت.]
نمی‌دانستم منظورش از آقا کیست ولی
این حرف را به فال نیک گرفتم.

از آن روز به بعد، هر وقت کنار تختش می‌رفتم و یا کاری برایش انجام می‌دادم، می‌گفت:[ بشین خسته میشی. این‌جا دو تا خانم چادر مشکی بالای سَرم هستند و از من مراقبت می‌کنند.] و اشاره به بالای سرش می‌کرد اما من کسی را نمی‌دیدم. مهشید بسیار زیبا شده بود و چشمهایش برق عجیبی داشت.

من آن‌ روزها به هر جایی و هر چیزی چنگ می‌انداختم. از هر کسی کمک می‌خواستم و به دنبال راه نجاتی بودم. بعد از پایان ماجرا بعضی از آنها که کنار گود نشسته بودند و از دور دستی بر آتشِ زندگی من داشتند، می‌گفتند: تو از همه کمک خواستی الّا خدا؛ اگر از خودش می‌خواستی کمکت می‌کرد و فرزندت شفا می‌گرفت.

چهار روز بعد نزدیک ظهر مهشید به کما رفت خوابید و دیگر بیدار نشد.او ساعت ۱۲ شب روز ۳۱ شهریور دنیا را برای ما گذاشت و پرواز کرد.۴ روز بعد از دیدن آن آقا. او به وعده اش عمل کرده بود و مهشید را به خانه برد.

در راهروهای بیمارستان راه می‌رفتم و می‌گفتم: خدایا چرا؟ چرا من؟
مگر من چه کرده بودم که باید چنین تاوان سختی پس می‌دادم. آنشب برای همیشه تنها و دست‌خالی به خانه برگشتم. تحمل این درد خیلی سخت بود و من باید با این غم کنار می‌آمدم حداقل به خاطر پسر کوچکم.

همان شب خواب دیدم که مهشید در لباس فرشتگان و چوب‌دستی ستاره‌دار در دست، وارد اتاق شد. خیلی قشنگ شده بود هیچ اثری از بیماری در چهره‌اش نبود کاملا شاد و سرحال. روز اول مهر که روز ‌بازگشایی مدارس بود من به جای مدرسه فرزندم را می‌بردم تا به خاک سرد بهشت‌زهرا بسپارم.

از آن‌روز به بعد دیگر روز اول مهر را با تمام شور و نشاطش دوست ندارم و پاییز با تمام زیباییهایش برایم یادآور خاطرات تلخ و دردناک می‌باشد. پاییز آرزویم را به تاراج برد.

سوم، هفتم و چهلم گذشت و همه‌ چیز تمام شد. در کنار غم بزرگی که روی دلم سنگینی می‌کرد اختلافات خانوادگی هم به اوج خود رسیده بود. نمی‌دانستم غم از دست دادن فرزندم را تحمل کنم یا دوری از پدرم، مادرم، برادرم و بقیه اعضای خانواده و تنهایی را.

در این اوضاع و احوالات، یکی از دوستان نازنینم که در خانه تلاوت قرآن را آموزش می‌داد به من پیشنهاد کرد که هفته‌ای یک روز به خانه‌شان بروم تا با بچه‌های کلاس در خواندن قرآن همراه شوم.

من بعد از تمام شدن دوران تحصیل جز در مراسم ختم و عزاداری هرگز قرآن نخوانده بودم اصلا اهل خواندن قرآن و برنامه‌های این‌چنینی نبودم ولی برای فرار از غم و تنهایی پیشنهادش را پذیرفتم.

ماه رمضان بود. روزه می‌گرفتم و قرآن می‌خواندم. آرام آرام حس کردم که چقدر با خواندن قرآن آرامش می‌گیرم. بدون اغراق از صبح تا شب با نوار کاست استاد سدیس قرآن می‌خواندم و به مرور ترتیل را یاد گرفتم.
در عرض یک‌سال ۴ بار قرآن را ختم کردم.
خیلی منزوی شده بودم و تنها مونس و همدمم قرآن بود.

آن‌ روزها زندگی برایم خیلی بی‌معنی شده بود و دائما می‌گفتم: خدایا چرا؟ چرا؟ چرا؟

یک‌سال و نیم با تمام سختی‌ها و تنهاییهایم گذشت. یک روز ساعت ۶ صبح صدای زنگ تلفن به صدا در آمد و خبردار شدم که پدرم دچار سکته‌ی مغزی شده است.

راهی بیمارستان شدم. پدرم در وضع خیلی بدی قرار داشت اما به لطف خدا بعد از مدتی بهبود یافت و می‌توانست کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد و این اتفاق، آغازی برای ارتباط مجدد با خانواده شد.

سالها گذشت ولی من همچنان به دنبال چراهای خودم بودم و وجودم پر از خشم و غم و کینه بود. تا این که در کلاس لایف کوچینگ یکی از اساتید شرکت کردم. در این کلاس شاهد و شنونده‌ی ماجراهای کسانی بودم که به خاطر مسائل جزیی، قرص اعصاب و آرام‌بخش مصرف می‌کردند. ولی من قرص آرام‌بخشم فقط و فقط تلاوت قرآن بود. خیلی‌ها به علت اتفاقاتی که برایشان پیش امده بود، خدا را فراموش کرده بودند ولی من تازه او را پیدا کرده بودم.

مادران بسیاری پس از وفات فرزندشان، توانایی مجدد برای به دنیا آوردن فرزند دیگری را نداشتند ولی من صاحب فرزند دیگری شده بودم و خیلی موارد دیگر.

خدا هر لحظه در کنارم بود ولی من نمی‌دیدم. تلنگر محکمی بهم خورد.

هنوز هم به پاسخِ چراهایم نرسیده‌ام و دیگر هم به دنبالش نیستم و از خدا هم گله و شکایتی ندارم.
اما می‌دانم روزی که پرده‌ها بیفتد به این راز پی خواهم برد و به این شعر که بر سنگ مزار دخترم نوشته‌ام ایمان آورده‌ام که،

زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست؛
هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود؛ صحنه پیوسته به ‌جاست؛ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

مشاهده بیشتر

10 دیدگاه

  1. عزیزم خدا بهت، صبر بده من شاهد همه ی این لحظات بودم
    من مطمیینم مهشید عزیزم همیشه مراقب تو هست
    همیشه جای خالیش پیشمون حس میشه

    1. ممنونم خواهر عزیزم و تو هم در آن روزهای سخت همیشه کنارم بودی.😘😘

  2. خاطره غم انگیزی بود بسیار متاصر شدم برای شما آرزوی صبر و سلامتی از خداوند خواهانم .

    1. ممنونم آقای جعفری، لطف کردید که وقت گذاشتید. ممنونم

  3. بانوشته هاتون اشک ریختم، مادری این مقام زیبا وپر درد
    دختر زیبابمون که جاش معلومه
    باید منتظر روزی بود که این پرده ها بیفتند وعلت های رنجمان معلوم شود.
    تنتون سلامت دلتون پراز شادی عزیزانتون در سلامتی وخوشی

  4. سلام
    من دیروز که مطلبتون رو خوندم، سعی کردم براتون کامنت بگذارم ولی نمیشد.
    امیدوارم این پیامم ثبت بشه مریم جون.
    نمیدونم راجع به این ماجرایی که خوندم، چی میشه گفت. انقدر درد و غم و درسش بزرگ هست که …
    مریم جون ازتون ممنونم که این مطلب رو منتشر کردید تا من با مهربونی مهشید و خدایی بودنش، اشک بریزم و این قلب کمی صیقل بخوره.
    خیلی ممنونم ازتون.
    💖

    1. نمی‌دونم چطور به این مطلب رسیدی و در غم بزرگ من شریک شدی. ممنونم از این که خوندی، ممنونم.
      گاهی وقتا دلم می‌گیره و می‌خوام در موردش با کسی حرف بزنم اما میگم هر کسی به اندازه‌ی خودش مشکلات داره. ولی با این کامنتت انگار با تو حرف زدم. سپاسگزارم دوست نازنینم♥️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن