زندگی در لحظه
میخواهم از تجربهای شیرین، که با آن زندگی در لحظهی حال را با تمام وجودم درک کردم، بنویسم.
برای یکی از مشتریانم، پیراهن مجلسی دوخته بودم و تقریبا تمام کارهایش انجام شده بود؛ از فنر دوزی، آسترکشی، گذاشتن کاپ و چیزی نمانده بود که لباس برای تحویل آماده شود.
مشتری هنگام پرو از لباسش راضی نبود و خواستار ایجاد تغییراتی شد و من باید کلا لباس را میشکافتم، تمام تیکه ها را دوباره اتو میکردم، الگو را از نو می کشیدم یعنی روز از نو و روزی از نو.
کار بسیار سختی بود. چون پارچهی این لباس از پارچههای کار شده بود و پر از پولک و منجوق شکافتنش بسیار عذابآور بود ولی چارهای نداشتم و باید حتما این کار را انجام داده و لباس را برای روز بعد آماده میکردم. با وجودیکه چندین سال است، خیاطی میکنم ولی علاقهی چندانی به آن ندارم. حالا فکر کنید که با این شرایط چه قدر اعصابم به هم ریخته بود. به هر جان کندنی بود، تصمیم گرفتم که شکافتن لباس را شروع کنم.
کمی از وقت ناهار گذشته بود و بچهها گرسنه بودند و میگفتند: [مامان بیا دیگه مُردیم از گشنگی]. من با بیحوصلگی گفتم: [ با من کاری نداشته باشید، شما ناهارتون رو بخورید].
در همین گیر و دار بود که برادر بزرگم زنگ زد؛ گفت: [مریم خونهای، میخوام ناهار بیام پیشت]؟ گفتم: بله داداش هستم. وقتی تلفن را قطع کردم انگار تلنگری بهم خورد که؛ [ مریم بلند شو، خودت رو جمع و جور کن. اگر به همین روند بخوای پیش بری و عصبانی و ناراحت و بیحوصله باشی، لذت حضور برادرت رو از دست میدی. بلند شو و از فرصتها استفاده کن]. بلند شدم، لباس را تا کردم و در کیسهای قرار داده و در کمد گذاشتم تا مقابل چشمانم نباشد.
یک ساعت و نیم زمان لازم بود، تا برادرم از راه برسد. به همین خاطر بلافاصله به آشپزخانه رفتم و ناهار خوشمزهای تدارک دیدم. میوه و شیرینی را در ظرف مخصوص چیدم و روی میز گذاشتم. برادرم از راه رسید با هم ناهار خوردیم و کلی حرفهای خوب زدیم از کتابهایی که خوانده بودیم صحبت کردیم، گفتیم و خندیدیم و ساعات خوب و خوشی را گذراندیم. برادرم سه ساعت در منزل ما بود و من در این مدت؛ فکرم، روحم، جسمم کاملا متوجه برادرم بود و از حضورش لذت میبردم و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
وقتی برادرم رفت ظرفها را شستم، خانهام را مرتب کردم، شاد و سرحال و پر انرژی رفتم تا قورباغهام را قورت دهم.
با تلاش فراوان پیراهن برای روز بعد آماده شد.
من برای اولین بار به معنای واقعی، زندگی در لحظهی حال را تجربه کردم. اگر میخواستم عصبانی و بیحوصله باشم و با اعصابی آشفته از برادرم پذیرایی کنم، کلا آن روز را از دست داده بودم به هیچکداممان خوش نمیگذشت، لباسی هم در این فاصله دوخته نمیشد و بعد از رفتن برادرم هم دیگر رغبتی به دوختن لباس نداشتم و در حقیقت یک روز از عمرم به باد فنا میرفت، مانند خیلی از روزهای دیگر.
اگر هر کاری که میکنیم در همان لحظه و همان جا باشیم، زندگی در لحظهی حال را تجربه خواهیم کرد. اگر در حال شستن ظرفها هستیم فقط همان جا باشیم به صدای ریزش آب گوش کنیم و با نگاه کردن به کفهایی که روی دستانمان حباب میسازند، لذت ببریم.
اگر کتاب میخوانیم فقط همانجا در فضای کتاب باشیم با شخصیتهای کتاب همراه شویم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنیم.
اگر فیلم میبینیم، فقط فیلم را تماشا کنیم. بارها دیدهایم کسی چند ساعت مقابل تلویزیون نشسته ولی اگر بپرسیم که مضمون فیلم چه بود جوابی نخواهد داشت چون جسمش فقط آنجا بوده و فکرش در جای دیگری.
زندگی در لحظهی حال بسیار دشوار است،
به همین خاطر ما انسانها دائم در گذشته یا آینده هستیم. اتفاقاتی را مرور میکنیم که چند روز پیش یا حتی چند سال پیش رخ داده است و یا به این فکر میکنیم که برنامهی سه روز آینده چه خواهد شد؟مهمانی فردا چگونه خواهد گذشت؟ و…
از لحظات زندگی درست استفاده نمیکنیم
با این که کاملا به این امر واقف هستیم که
ثانیهای که گذشت، دیگر برنمیگردد. به گذشتهای فکر میکنیم که نمیتوانیم آن را تغییر دهیم به همین خاطر همیشه در غم و اندوه به سر میبریم. در آیندهای فرو میرویم که تصور درستی از آن نداریم و نمیدانیم چه خواهد شد و به همین علت دائم دچار اضطراب، نگرانی و دلهره هستیم.
بهترین راه برای در لحظه زندگی کردن، تمرکز است. اگر کارهایمان را آگاهانه انجام دهیم هر گاه افکارمان به سمت آینده و گذشته متمایل شود، میتوانیم بلافاصله توجه خود را به زمان حال معطوف کنیم.
انسانهای شاد، معمولا آنهایی هستند که در حال به سر میبرند، نه افسوس گذشته را میخورند و نه اضطراب آینده را دارند.
به قول خیام:
از دی که گذشت، هیچ ازو یاد مکن.
فردا که نیامدهست فریاد نکن.
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد نکن
و باز خیام در جایی دیگر میفرماید:
اگر ز باده مستی، خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چه مطلب جالب و الهام بخشی بود. دقیقا حقیقت زندگی را بیان کردید. برای من تلنگری بود. موفق باشید خانم نیکومنش عزیز
ممنونم که مطالعه کردی و خدا رو شکر که مفید بوده فائزه جان