من در یک خانوادهی هفت نفره به دنیا آمدم.

من در یک خانوادهی هفت نفره به دنیا آمدم.
دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم که ۹ سال بعد با اضافه شدن برادری دیگر، جمع خانوادگیمان تکمیل شد.
مادرم تعریف میکند، روز دوم تیر ۱۳۵۲، پدرم برای انجام کاری با دو برادر بزرگم به مازندران رفته بودند و مادرم را که آخرین روزهای بارداریش را سپری میکرد، خانهی مادر بزرگم گذاشتند.
هنگام غروب، درد آرام آرام تمام وجود مادرم را فرا میگیرد. از آنجایی که خیلی مظلوم و صبور بود، درد را میکشید و چیزی نمیگفت، تا این که طاقتش طاق شد؛ و از آه و نالههای آرومی که سر میداد، مادربزرگم فهمید که زایمان نزدیک است.
آن زمان اکثر بچهها در خانه به دنیا میآمدند.
سر کوچهی مادربزرگم در محلهی پامنار، قابلهای ماهر و زبر و زرنگ زندگی میکرد که نامش زیور خاله بود.
مادربزرگم به دنبال زیور خاله رفت و او را همراه خودش به خانه آورد.
من ساعت ۱۲ شب، بعد از این که کلی مادرم را زجر دادم، به شکل یه شیء گرد و قلمبه و بدون هیچ صدایی به دنیا آمدم، گویا مادربزرگم با دیدن من وحشت کرده بود.
آنطور که خودش بعدا تعریف میکرد بعد از دیدن من، بلافاصله از اتاق بیرون آمده و وسط راهرو از هوش رفته بود.
مرا چیزی سفید و شفاف در بر گرفته بود که ظاهرا نامش پرده یا همان کیسهی آب بود، زیور خاله پرده را پاره کرده و من با گریهی بلندی که سر داده بودم، سفید و تمیز، وارد این دنیا شدم.
ای کاش اختیار متولد شدن دست خودمان بود، ای کاش.
چیزی از کودکیم در خاطرم نیست، ولی یادم میآید که مادرم برای من و خواهر بزرگم، خیاطی میکرد و بافتنی میبافت.
و من هر وقت که مادرم میل و کاموایش را به دست میگرفت، شروع میکردم به خواندن شعر:
تپلویم تپلو
قد و بالام کوچولو
مامان خوبی دارم
میشینه توی خونه
میدوزه دونه دونه
میپوشم خوشگل میشم
مث دسته گل میشم
و در آن زمان برادرم، داستان الدوز و عروسک سخنگو را برایم خوانده بود.
انتهای کتاب، یاشار یک شعر ترکی با بچههای کارگاه قالیبافی میخواندند.
من این شعر را حفظ کرده بودم و با این که ترک زبان نبودیم ولی این شعر را یاد گرفته بودم و خیلی قشنگ میخواندم.
گئتدیم نابات آلماغا
ایستکانا سالماغا
جیبیمده اون شاهیم یوخ
باشلادیم قیر جانماغا
قاپدی چرهک داشینی
یاردی منیم باشیمی
باشیمین قانی دورمور
سسله دیم قارداشیمی
رفتم نبات بخرم
تو استکان بندازم
در جیبم دهشاهی هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار کردم
دکاندار سنگ یک چارکی را برش داشت
و زد سرم را شکافت
خون سرم بند نمیآمد
پس برادرم را صدا کرد.
زمان کودکی، با همین شیطنتهای بچهگانه و شیرینزبانیها گذشت.
هفت سالگی من و آغاز مدرسه
روز اول مدرسه را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
آن زمان والدین خیلی لیلی به لالای بچههایشان نمیگذاشتند؛
بچهها خودشان به تنهایی یا با دوستانشان به مدرسه میرفتند، به نزدیکترین مدرسه.
نه سرویس مدرسهای در کار بود و نه جشن شکوفهها.
من هم روز اول مهر تنها به مدرسه رفته بودم.
زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه به صف ایستادیم تا اسممان را بخوانند و کلاسبندی شویم.
چندین کلاس از پایههای اول تا پنجم تشکیل شد و کلی اسم خوانده شد ولی اسم من بین خوانده شدهها نبود.
اشک در چشمانم جمع شده بود و با خودم میگفتم[ پس چرا منو صدا نمیکنند]؟
وقتی کلاسبندی تمام شد، معاون مدرسه گفت: اسم بچههایی که خواندم، صبحی هستند. یعنی صبح به مدرسه میآیند و بچههایی که اسمشان را نخواندم، ظهری هستند. حالا بروید و ظهر بیایید، همان موقع کلاسبندی میکنم.
خیلی ناراحت شدم، مثل ابر بهاری اشک میریختم.
با دو سه تا از بچههایی که در همسایگی ما زندگی میکردند، از مدرسه بیرون آمدیم.
انتهای خیابان ما یک دکان نانوایی بود که نانِ لواش میپخت و پلهی کوچکی جلوی ورودی مغازهاش قرار داشت؛
من همانجا روی پله نشستم و هایهای گریه کردم و به دوستم گفتم:[ برو به مامانم بگو بیاد].
دوستم رفت و همراه مادرم برگشت.
تا مادرم را دیدم دوباره زدم زیر گریه و گفتم:[ منو از مدرسه بیرون کردند].
مادرم مرا بغل کرد، نوازشم کرد و گفت: [دخترم کسی تو رو بیرون نکرده، تو باید ظهرها به مدرسه بری، تعداد بچهها زیاده، کلاسها کمه و مدرسه هم کوچیکه، به همین خاطر بچه ها رو تقسیم کردند، یه عده صبحی و یه عده ظهری].
تازه فهمیدم چی شده، خیالم راحت شد و همراه مادرم به خانه برگشتم.
از حیاط مدرسه بگویم که بزرگ و قشنگ وبسیار قدیمی بود و چند تا درخت توت سفید هم داشت که خیلی تنومند و پر بار بودند و توتهای خوشمزه و آبداری برایمان به بار میآوردند.
با لذت توتها را از درخت میکَندیم و نشُسته میخوردیم، کلی توت هم پای درخت روی زمین میریخت که مجبور بودیم آنها را بشوییم و نوش جان کنیم.
از همان روزهای اول مدرسه، حیاط را به دوقسمت تقسیم کردند و دیوار کشیدند و به ما وعده دادند که آن قسمت، مدرسهی جدید ساخته میشود و شما را به آن مدرسه منتقل میکنیم.
پنج سال گذشت ولی آخر هم آن مدرسه قسمت پسرها شد و ما چیزی ندیدیم.
یادم میاید که با روسری به مدرسه میرفتم و گاهی هم با جوراب شلواری.
من ۵ سالم بود که انقلاب شد ولی هنوز حجاب و مقنعه زدن، حداقل برای سن ما خیلی سفت و سخت نبود.
خواهرم سه سال از من بزرگتر بود و او هم در همان مدرسه بود، مدرسهی آرزو.
با خواهرم روابط خوبی داشتم، فقط تنها ایرادی که داشت از خاله بازی خوشش نمیآمد ولی من خیلی دوست داشتم. یک عالمه هم اسباب بازی داشتیم.
کلی التماس میکردم، بیا بازی کنیم، میگفت: به یک شرط.
میگفتم: [هر چی باشه قبول میکنم].
میگفت: باید اسباب بازی مرا هم بچینی.
بیشتر از یکساعت زمان میبرد که همه را بچینم.
ولی بعد از ده دقیقه بازی کردن میگفت: [جمعش کن حوصله ندارم].
از دیگر بازیهای موردعلاقهام، معلم بازی بود. هر وقت مهمان داشتیم بچهها را ردیف مینشاندم و برای هر کدام مداد و دفتری میگذاشتم و سر مشق میدادم.
عاشق معلمی بودم؛ عاشق یاد گرفتن و یاد دادن.
نمراتم خوب بود و جزء بچههای با انضباط کلاس بودم و همیشه معلمها مرا به عنوان مبصر کلاس انتخاب میکردند.
انقدر سر کلاس فریاد میزدم و پایتخته از خوب و بد مینوشتم، که وقتی میرسیدم خانه، صدایم در نمیآمد.
مامانم میگفت: باز چی شده؟
میگفتم: مُصوِلی کردم.
سال ۵۹ یعنی در ۷ سالگی من جنگ ایران و عراق شروع شد.
چه روزهای سخت و دلهرهاوری بود.
وقتی رادیو آژیر قرمز میکشید و این صدا پخش میشد:[ توجه توجه، صدایی که هم اکنون میشنوید…….]،
بند دلمان پاره میشد که الان موشک به کجا اصابت میکند. سریع به زیر پله میرفتیم تا وضعیت سفید شود.
شیشهی تمام پنجرهها را به صورت ضربدری چسبهای پهن زده بودیم و آنها را با مشمعهای مشکی پوشانده بودیم تا نوری به بیرون درز پیدا کند.
فصل تابستان به خانهی مادربزرگم میرفتم و تنهاییهایش را تا حدودی پر میکردم.
مادربزرگم زن مهربان، دوست داشتنی، و دست و دلبازی بود.
هر چه داشت به دیگران میبخشید، خساست برایش معنایی نداشت، زحمتکش و رنجدیده بود.
مادربزرگم همسایهای داشت به نام خانم جهانشاهی، با وجود سن بالا هنوز بینهایت زیبا و با کلاس بود، جذابیت خاصی داشت و خیلی دوستش داشتم.
همسایهی دیگری هم داشت بهش میگفتیم:خالا.
همیشه پیش فرزندانش بود، هر وقت هم به خانهاش میآمد برای فرار از تنهایی مرا به خانهاش میبرد. خیلی مهربان بود. هیچ وقت استانبولی خوشمزه و شفتهاش را فراموش نمیکنم.
دقیق یادم نیست که چند ساله بودم که با پدر، مادر و خواهرم به ویلای دوست پدرم درچالوس رفتیم. پدرم تریلی ۱۸ چرخ داشت و ما همیشه با تریلی به مسافرت میرفتیم و من اصلا دوست نداشتم. خلاصه در راه نزدیک بود که تصادف وحشتناکی رخ دهد، که به خیر گذشت و من از روی صندلی بلند شدم و کف ماشین نشستم که بیرون را نبینم.
زمانی که میخواستم گواهینامه بگیرم، پدرم میگفت: [ اون روز نزدیک بود تصادف بشه، مریم تا چالوس نشست کف ماشین و چشمهایش را بست، این چطور میخواد راننده بشه، من که چشمم آب نمیخوره].
۹ سالم بود که کوچکترین عضو خانه به دنیا آمد، نامش را مهدی گذاشتیم.
حالا یک خانوادهی ۷ نفره بودیم، پدر و مادرم، ۳ پسر و ۲ دختر.
خانهی کوچکی داشتیم ولی بسیار تمیز و مرتب و زیبا بود.
خانهی ما جنوبی بود و حیاط نقلی زیبایی داشت با دو اتاق تو در تو و یک راهرو.
از حیاط با عبور از ۱۲ یا ۱۳ پله آهنی به پشتبام میرسیدیم و با ۸ پله به آشپزخانه که در زیرزمین قرار داشت.
دوران دبستان را در آن خانه گذراندم.
همسایهی روبه رویی، دو دختر داشت به نامهای حمیده و سارا.
حمیده با من و سارا با خواهرم صمیمی بود.
با این که کوچک بودم، ماه رمضان روزه میگرفتم. زمانی که من ۸ یا ۹ ساله بودم ساعت افطار، مثل الان ۸/۴۵ و تقریبا نزدیک ۹ بود.
مادرم در حیاط فرش پهن میکرد، سماور را آتش میکرد و استکان و نعلبکی و تمام وسایل افطار را اماده میکرد و از بس که ما هوس غذاهای مختلف را میکردیم، بندهی خدا با زبان روزه برای ما کلی غذا میپخت، چقدر هم از بیرون خوراکی میخریدیم که بعد از افطار بخوریم، پدرم همیشه با خنده میگفت: [روزه گرفتن این دو تا دختر، ما رو ورشکسته میکنه].
کلاس دوم راهنمایی بودم که به خانهی دیگری نقل مکان کردیم.
متراژ خانهی ما ۴۰ متر بود ولی خیلی قشنگ بود. سه طبقه بود، هر طبقه یک اتاق و پاگرد داشت.
دارای حیاطی زیبا و دیواری پر از پیچک و حوض نقلی قشنگی در گوشهای از آن.
راحتتر از قبل زندگی میکردیم و من و خواهرم یک اتاق مجزا داشتیم.
من دختر درسخوانی بودم و همیشه نمراتم بالای ۱۸ بود و هر چه به کلاس بالاتری میرفتم، نمراتم بهتر میشد. معلمها خیلی روی من حساب باز میکردند و قبولم داشتند.
هر موقع حرف از آن روزها میشود، مادرم همیشه میگوید: هر وقت برای تو به مدرسه آمدم همه مرا تحویل میگرفتند و آنقدر از درس و انضباطت در مدرسه تعریف میکردند که احساس غرور به من دست میداد.
دوران دبیرستان که دیگر کولاک کرده بودم؛ رشتهی تجربی را انتخاب کرده و حسابی درس میخواندم، بهترین نمرات شیمی، فیزیک و ریاضی از آنِ من بود.
سر صف معرفی میشدم و جایزه میگرفتم.
تمام دانش آموزان مدرسه از کلاس اول تا چهارم دبیرستان مرا میشناختند.
تمام اوقاتم در مدرسه به درس خواندن و یاد دادن میگذشت.
در خانه هم بعد از نهار به طبقهی بالا میرفتم و با صدای بلند راه میرفتم و درس میخواندم و وقت تلف شدهای نداشتم.
در تابستان هم به کلاس گلدوزی میرفتم و موقع درست کردن جهیزیه، تمام وسائل تزیینی خودم و خواهرم را گلدوزی کردم و از کتاب خواندن هم غافل نمیشدم.
ای کاش آن زمان کتابهای بهتری خوانده بودم، هر چند که هر سنی، کتاب خودش را میطلبد.
سال آخر، به من و دو تا از دوستانم، به خاطر نمرات بالا، کارت افتخاری کلاس کنکور دادند.
در هفته ۳ روز کلاس کنکور میرفتیم که در خیابان انقلاب قرار داشت.
روزهایی که به کلاس کنکور میرفتیم، مدام در حال مسابقهی دو بودیم ساعت ۲ بعد از ظهر به خانه میآمدیم، یک لقمه نان سر پایی میخوردیم، لباسمان را عوض کرده و به ایستگاه اتوبوس میرفتیم، درسهای فردا را هنگام رفت و برگشت در اتوبوس میخواندیم، و شب ساعت ۹ خسته و کوفته به خانه برمیگشتیم.
سال چهارم دبیرستان هم با امتحان نهایی به پایان رسید و آماده شدیم برای امتحانات کنکور.
امتحان کنکور ما، دو مرحلهای بود، یکبار درسهای عمومی را امتحان میدادیم و مرحلهی بعد اختصاصیها.
مرحلهی اول قبول شدم، خیلی خوشحال بودم، واقعا زحمت کشیده بودم، مرحلهی دوم هم شهرستان قبول شدم که خانوادهام راضی به درس خواندن من در شهرستان نشدند و من هم آنقدر سال چهارم خسته شده بودم، که دلم نمیخواست دوباره درس بخوانم و سال بعد کنکور بدهم، و چه اشتباهی کردم، برای همیشه آرزوی دانشگاه رفتن به دلم ماند.
ادامه دارد.
چه قشنگ نوشتید
ممنونم خانم طوسی عزیز
روایت جالب بود از زندگی شما
ممنونم از شما آقای قائدی