روزی که حالم خوب نبود….
چند روزی است که کتاب نخواندهام و دست و دلم به نوشتن نمیرود.
این ماه به اندازهی کورسویی امید نداشتم که بتوانم با دوستانم در بروز رسانی سایت همراه باشم ولی شکر خدا، تا به امروز به هر شکلی که بود، پیش آمدهام.
امروز به دیدن مادرم رفتم بلکه حالم بهتر شود.
از طرفی با دیدنش خوشحال شدم و از سویی دیگر، دیدن چهرهی خسته و شکستهاش باعث شد، بینهایت از خودم شاکی شوم که چرا انقدر در مشکلاتم غرق شدم که اطرافیانم را از یاد بردهام.
بعد از ظهر با مادر و برادرم به ترهبار رفتیم و خریدهای روزانهاش را انجام دادیم،
حداقل کاری که از دستمان برمیآمد.
تنها شارژر امروز، برادرزادهی کوچک، دوست داشتنی و مهربانم بود.
کیاشا با خندهها و شیطنتهایش، مرا هم به دنیای کودکیِ خود برد.
اسباببازیهایش را وسط پذیرایی ریختیم و حسابی بازی کردیم، شعر خواندیم و خندیدیم.
غروب شده بود که با برادرم به خانه برگشتیم و طی مسیر از شیرینزبانیهای کیاشا لذت بردیم.
کاش این لحظات قشنگ همیشگی بود………
امروز صبح نیت کردم و فال حافظ گرفتم.
خیلی زیبا بود دوست دارم این جا بنویسم.
شرابِ تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سِماط دهرِ دون پرور، ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورش
بیاور می، که نتوان شد، زِ مکرِ آسمان ایمن
به لَعب زُهره چنگی و مرّیخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن، جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت، رازِ دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی، به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان مُنافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان، نمیپیچد سر از حافظ
ولیکن خنده میآید، بدین بازوی بی زورش
کلی پیام و نکته در این شعر وجود دارد و پاسخم را به زیبایی داد.
که انسان در رنج و سختی آفریده شده و زندگی سرشار از مشکلات و دردهاست.
اگر از این همه شر و شور و غوغا به تنگ آمدهای و به دنبال خلوتی میگردی تا به آرامش برسی، فکر کنم آن را فقط با یاد او و یاری او بتوانی پیدا کنی.
زندگی دنیا بیارزش است و ارزش این همه غم و غصه را ندارد.
امشب این مطلب را نوشتم تا آخرین روز چالش را از دست نداده باشم.
شاید به این مطلب اضافه کنم البته روزی که حالم خوب باشد .