۳۵ دقیقه پیادهروی در پارک
به قصد پیادهروی در پارک از خانه خارج شدم.
نت را خاموش کردم تا شش دانگ حواسم به محیط اطراف باشد. آلارم گوشی را هم روی ۳۵ دقیقه تنظیم کردم تا زمان از دستم نرود.
از درب خانه تا ورودی شرقی پارک، دقایقی بیش طول نکشید.
بعد از ورود به پارک، ۲۰ قدم جلوتر، غرفهی گلفروشی با گلهای زیبا و فریبندهاش، هر ببیندهای را لحظاتی متوقف میکرد و به تماشا وامیداشت.
این غرفه کسب و کارهای زیادی را به خود دیده است.
گاهی کتابخانهی عمومی بوده است و گاهی کارگاه سفالگری.گاهی کلاس تدریس زبان انگلیسی و گاهی هم سالن کنفرانس.
چند قدمی که پیشتر رفتم، ساختمان فرهنگسرای شفق با معماری زیبایش چشم نوازی میکرد. زمانی شور و هیجانی در آن جریان داشت و کلاسهای آموزشی و نمایشگاههای زیادی در آن برپا میشد ولی بعد از کرونا مثل مکانهای دیگر از رونق افتاده است.
روبهروی فرهنگسرا، سالن آمفی تئاتر قرار دارد که همایشها، تئاترها و سمینارهای علمی و پزشکی زیادی در آن برگزار شده است و بارها در آن سالن کوچک و قشنگ به دلایل مختلف حضور داشتم.
در حال قدم زدن، گوشهایم را تیز کردهام و چشمهایم را تا حد امکان باز، تا مبادا چیزی از نگاهم دور بماند.
از مقابل کتابخانهی دستغیب به محوطهی پایین پارک سرازیر میشوم.
تعدادی از بچهها در سنین مختلف مشغول بازی گل کوچیک هستند. زن و مرد مسنی که کودک درونشان بیدار گشته است با بچهها همراه شدهاند، میدوند و میخندند و شادی میکنند. از کنار آنها با احتیاط گذشتم تا از ضربات توپ در امان بمانم.
به درب کانون پرورش فکری رسیدم و ناخودآگاه تمام خاطرات گذشته در ذهنم جان گرفت.
به یاد روزهایی افتادم که بچهها را به کلاس نقاشی، سفال، عکاسی و بیشمار کلاس دیگر میبردم و ساعتها منتظر میماندم تا کلاس بچهها تمام شود و به خانه بازگردیم. به امید آن که در راه رشد و تعالی فرزندانم کوتاهی نکرده باشم.
بعد ازعبور از مقابل کانون، زوج سالمندی را دیدم که در حال پیادهروی بودند. پیرزن گوژپشت بود و به سختی گام برمیداشت. پیرمرد در حال قدم زدن گاهی دستانش را بالا میآورد و خیلی آرام و نرم یک حرکت ورزشی ساده انجام میداد و من با دیدن این زوج فرتوت نگاهی تند و تیز نثار خودم کردم.
زنهار مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم؟
همچنان که پیش میرفتم؛ درختان سرسبز، درختچههای زیبا و گلکاریهای رنگارنگ را با چشمانی آزمند نظاره میکردم.
زیبایی گلهای زنگولهای شکل یوکا، در دو طرف پیادهرو پارک، تحسین هر بینندهای را برمیانگیخت.
از کنار محوطهی سرپوشیدهی پارک که پاتوق جوانها و پیرمردهای شطرنج باز بود، گذشتم.
روی برخی از نیمکتهای پارک دو یا سه خانم یا اقای مسن نشسته بودند و گفتوگو میکردند. روی برخی از نیمکتها دختر و پسر جوانی سر در گوش هم فرو برده بودند و نجوای عاشقانه سر میدادند. بعضی از نیمکتها میزبان یک زوج خوشرو و شاد بودند و بعضی میزبان زوجی اخمو و غضبناک.
از کنار باغچههای گلکاری شده که میگذشتم، عطرشان را عمیقأ استنشاق میکردم و ناخودآگاه تبسمی عمیق بر لبانم نقش میبست.
تعدادی از بچهها در میدان پارک، همراه با سنسی خود، مشغول تمرین کاراته بودند. والدین بچهها هم دورتادور ایستاده بودند و حرکات نمایشی بچهها را تماشا میکردند.
در این میان چشمم به مجسمهی پرویز تناولی افتاد که بعد از سالیان سال که آنجا روی سکوی سنگی نشسته بود، به تازگی یک لنگه کفشش را به سرقت بردهاند که در رسانهها نیز خبرساز شد.
دیدن بچههای کاراته کا، مرا به چندین سال پیش برد. زمانی که به تجویز یک روانشناس باتجربه، پسر کوچکم را در باشگاه کاراته ثبتنام کردم تا ترس و وحشت از رعد و برق و طوفان از مخیلهاش بیرون رود. و انصافا چه تجویز درست و به جایی بود.
همچنان که در این افکار و خیالات بودم یک باره آسمان سیاه شد و رعد و برقی زد و باران درشتی شروع به باریدن کرد. چه هوای ناب و دلانگیزی!
بیتوجه به باران درشت، در حالی که خیس شده بودم، به پیادهروی ادامه دادم که بزنگاه آلارم گوشی به صدا در آمد. زنگ گوشی را خاموش کردم و به سمت خانه راه افتادم.
چه پیاده روی بااحساسی انقدر طبیعی بود که خودم را در کنارت حس
کردم با دیدن همه مناظر 👌👌❤️
واقعا
چقدر عالی، خوشحالم که همراهم بودی♥️