یکنواختی مرا به ستوه آورده بود و خواستار یک تحول بزرگ بودم. مرورنویسی از کتابها برایم ملالآور شده بود ولی نمیدانستم چه راهی را در پیش بگیرم.
فعالیتهای دوستانم را دنبال میکردم و متوجه بودم که هر از گاهی تغییری در سبک کارشان میدهند ولی من مدتها بود که به همان منوال سابق پیش میرفتم.
این جریان ادامه داشت تا این که فراخوان دورهی نهم کارگاه محتوای آقای کلانتری را در اینستاگرام دیدم. بدون مکث وارد سایت مدرسهی نویسندگی شدم، توضیحات را خواندم و ثبتنام کردم. شور و شوق زیادی داشتم و تصور میکردم که حضور در این کارگاه برایم معجزه میکند.
کارگاه محتوا، روزهای شنبه در چهار جلسهی سه ساعته و در محیط اسکای روم برگزار میشد.
بالاخره اولین شنبه فرا رسید. یک ربع زودتر وارد کلاس شدم. سه ساعت باهم نویسی داشتیم، به این صورت که استاد یک تمرین را توضیح میدادند، نمونهای از آن را میخواندند و بعد همه با هم انجام میدادیم.
تمرینات برایم سخت و دور از انتظار بود. در کارگاه محتوا دچار تشویش شده بودم و تا چند روز پی در پی، آشفتگی و سردرگمی را تجربه میکردم.
با خواندن کامنتها متوجه شده بودم، دوستانی که از اولین دورهی کارگاه محتوا با استاد همراه بودند، مهارت بیشتری در انجام تمرینات داشتند. ولی دانستن این مطلب مهم، تاثیری در کاستن بیقراری من نداشت.
وقتی دربارهی این موضوع با دوستم گفتوگو کردم، گفت: [هر طور شده تمرینات را انجام بده و از زیر آنها شانه خالی نکن].
بالاخره آرام تر شدم و با خودم گفتم: شاید با شناختی که از نحوهی برگزاری کلاس پیدا کردهام، در هفتهی آینده با تسلط بیشتری در کلاس حاضر میشوم و تمرینات را انجام میدهم.
چند روز گذشت. یکی از نوشتههایم را برای آقای اصالتفر نویسندهی کتاب میخواهم بیدار بمانم فرستادم. او گفت:[ نوشتهی شما رو خوندم. قلم روان و آهنگینی دارید. جملات شاعرانه به زیبایی نثرتون کمک کرده. این نوشته یه جورایی به دلنوشته و واگویههای ذهنی میمونه].
دلنوشته!
بارها از آقای کلانتری شنیده بودم که مراقب باشید نوشتههایتان به سمت دلنوشته و ابتذال نرود. چون دلنوشته فقط زیباست و مانند یک مسکن عمل میکند ولی کاربردی ندارد و من همیشه از این موضوع هراس داشتم اما نسبت به خودم ناآگاه بودم و حالا………..
همان نوشته را برای دوستم فرستادم و او هم دقیقا با آقای اصالتفر همرای بود و من حیرتزده بر جای ماندم.
این نشانهها مرا تکان داد. باید دست به کار میشدم و مسیر جدیدی را پیش میگرفتم.
نشانهها به من میگفت:[ اگر واقعا به نوشتن علاقهمندی و میخواهی پیشرفت کنی، نیاز به یک همراه داری تا تو را در مسیر درست قرار دهد.]
کتاب کیمیاگر به من آموخته بود که؛ به ندای درونم اعتماد کنم، نشانهها را ببینم و آنها را دنبال کنم تا بتوانم به افسانهی شخصیام دست یابم.
همان روز به فرد توانمندی که با تولید محتوای مداوم، عضلات نویسندگیاش را ورزیده کرده و مطمئن بودم که میتواند همراه خوبی برایم باشد، پیشنهادم را مطرح کردم.
خوشبختانه دوستم استقبال خوبی کرد و از روز نهم خرداد سال ۱۴۰۱ کوچ خصوصی من شد.
در آغاز کار ده سوال برایم طراحی و ارسال کرد و گفت: [ دو روز روی سوالات فکر کن و بعد پاسخ آنها را در دفترت بنویس و اگر مایل بودی برایم بفرست تا تبادل نظری داشته باشیم.]