تجربیات من از خواندن کتاب راه هنرمند
راه هنرمند: سفری به سوی خلاقیت و خودآگاهی
در حال خواندن کتاب نقشۀ راه از کارل پیرسون بودم که به کهنالگوی معصوم بالغ رسیدم. تا چند روز پریشانحال بودم، چون فهمیدم که معصوم بالغ منفی هستم و ضعفم در این منزلگاه است.
این کشف آینهای شد تا خودم را بهتر بشناسم. دیدم که زیاد فکر میکنم، اما اقدام نمیکنم. از دایرۀ امنم خارج نمیشوم، چون از شکست میترسم. دنیا را پر از صلح و آرامش میخواهم و از درد و رنج گریزان هستم. متوجه شدم که نیاز به کمک دارم تا از این وضعیت خارج شوم.
به عنوان اولین قدم، کانال تلگرامم را بعد از چندین سال راهاندازی کردم و از مائده، مربی خلاقیت و کوچ حرفهای، کمک خواستم تا کتاب راه هنرمند را با راهنماییهای او طی دوازده هفته بخوانم.
سفر شروع شد.
هر هفته با انجام تمرینات نکات مهمی را یاد گرفتم و به دستاوردهای ارزشمندی گاه در همان هفتۀ مربوطه و گاه با تأخیر رسیدم.
به مهمترینها اشاره میکنم.
در هفتۀ اول که حس بازیابی امنیت بود، به مربی گفته بودم؛ همسرم در مسیر نویسندگی و هر نوع هنری که تابهحال آزمودهام همراهم نبوده و حتا مانعم بوده است. اما در هفتۀ آخر به آن حس امنیت دست یافتم. در قسمتی از پذیرایی که نور اندکی داشت، در حال نوشتن بودم که همسرم چراغ را روشن کرد و گفت: «توی تاریکی چشمات درد میگیره.» او با زدن کلید، فقط اتاق را روشن نکرد، بلکه قلبم را نیز روشن کرد و با من همراه شد.
در هفتۀ دوم که حس بازیابی هویت بود با رسم کیک زندگی آشنا شدم. کیک زندگی برشهای شش قسمتی از دوستان، کار، معنویت، ورزش، تفریح و ماجراجویی است. فهمیدم که به تمام ابعاد زندگی توجه ندارم و تلاش کردم کیک زندگی را بهتدریج کاملتر و شیرینتر کنم.
در هفتۀ سوم که بازیابی حس قدرت بود، با جیپسی سگِ خواهرم دوست شدم و از ترس بیمورد نسبت به حیوانات رهایی یافتم.
در هفتۀ چهارم که بازیابی انطباق گفتار و کردار بود، نتیجۀ استمرار در نوشتن صفحات صبحگاهی را دیدم. در این هفته شاهد دگرگونیهای زیادی در زندگی بودم. دیدم میزان خلوص و صداقتم با خودم بیشتر شده است. کشو و کمدهای خانهام با روشهایی که از پینترست یاد گرفتهام، نظم بیشتری یافته است. دیدم که در این مدت با نوشتن صفحات صبحگاهی در حال غبارروبی و کندن علفهای هرز بودم.
جولیا کامرون میگوید: با نوشتن صفحات صبحگاهی زندگیمان از نو جلوه مییابد و شکل میگیرد.
در هفتۀ پنجم که بازیابی حس امکانات بود با سایه دوست شدم، هنرمند درونم. برایش اسمِ سایه را انتخاب کردم تا او را به عینیت درآورم. هماهنگی با سایه، صلح و آرامش درونی را برایم به ارمغان آورد.
جولیا کامرون در انتهای کتاب میگوید: مراد از زندگی این است که با هنرمند درونمان ملاقات کنیم، برای همین آفریده شدیم.
در هفتۀ ششم و هفتم که حس اتصال و فراوانی بود، بر کمالگرایی و حس حسادت تمرکز داشتم و کانالم به لیست فعالان مدرسۀ نویسندگی افزوده شد.
در هفتۀ هشتم که بازیابی حس نیرومندی بود، شمال راستینم را با همراهی مائده جان یافتم و شاهد بهترین اتفاق این دوره بودم. با این که همیشه و در همهجا از جرات، شجاعت و جسارت حرف میزنم، اما هنوز برایم عیان نشده بود. در این هفته فهمیدم تمام کارها و اهدافم در جهت یافتن جسارت است. مینویسم، میخوانم تا جسارت پیدا کنم. با پیدا کردن شمال راستین، راه برایم روشنتر و هموارتر شد.
از هفتۀ نهم که حس بازیابی شفقت بود تا پایان دوره، بر ترسهای زیادی غلبه کردم و سعی کردم با خودم مهربانتر باشم، ارزش کارها و تواناییهایم را بدانم و برای این هدف تصمیم گرفتم یک روز در هفته پیش مادرم باشم تا با یک تیر چند نشان زده باشم.
آموختم که رشد یک شبه اتفاق نمیافتد. خلاقیت از درون تاریکی جوانه میزند و باید به این تاریکی اعتماد کرد. مانند دانهای که باید در دل تاریکی رشد کند، جوانه بزند و سر برآورد.
خواندن این کتاب و دستاوردهایش به تنهایی ممکن نبود. مائده با سوالهایش مرا به چالش کشید، به تفکر واداشت و کمکم کرد تا خودم به جواب برسم.
مطمئنم با دوبارهخوانی این کتاب مرواریدهای بیشتری صید خواهم کرد.