معرفی کتاب

بیچارگان اثری از داستایوفسکی

بیچارگان اثری از داستایوفسکی.

در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: داستایوفسکی نسخه‌ی دست‌نویس رمان بیچارگان را به گریگوروویچ به امانت داد. گریگورویچ دست‌نویس را نزد دوستش نکراسوف برد. هر دو با هم شروع به خواندن دست‌نویس کردند و سپیده‌دم آن را به پایان رساندند و ساعت ۴ صبح رفتند و داستایوفسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. نکراسوف آن را با این خبر که گوگول تازه‌ای ظهور کرده است نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه‌ای تردید بر حکم نکراسوف مهر تایید زد. روز بعد بلینسکی با دیدار داستایوفسکی فریاد زد: جوان، هیچ می‌دانی چه نوشته‌ای؟… تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی.

بیچارگان، رمان کوتاهی است که در قالب نامه‌نگاری نوشته شده است. نامه‌‌نگاری بین یک پیرمرد به نام ماکار دیوشکین و دختری جوان به نام واروارا آلکسییونا.

پیرمرد از اقوام دور واروارا است و او را پدرانه دوست می‌دارد. هر دو از طبقه‌ی فرودست جامعه هستند و در اتاق‌های اجاره‌ای و نه چندان خوب زندگی می‌کنند. پیرمرد کارمند یک شرکت است و همیشه حقوقش را پیش می‌گیرد و دختر در خانه به گلدوزی و هنرهای دستی مشغول است. پیرمرد در اتاقی زندگی می‌کند که با یک پاراوان از آشپزخانه جدا شده است، اتاقی ارزان با امکانات بسیار محدود به امید این که بتواند با پس‌اندازش از واروارا حمایت مالی کند. محیط زندگی پیرمرد؛ بد بو، متعفن و کثیف است اما هیچ شکایتی ندارد و به آن عادت کرده است.

پیرمرد، دختر را در نامه‌هایش با نام‌های کبوترکم، مامکم یا فرشته‌ی کوچولوی من خطاب می‌کند.

آن‌ها در نامه‌هایشان از همه چیز صحبت می‌کنند؛ از وقایع روزانه، از فقر و استیصال و از احساسات و دلتنگی‌هایشان. گاهی همدیگر را دلداری می‌دهند و گاهی به هم تشر می‌زنند. پیرمرد از هم‌اتاقی‌هایش می‌گوید؛ از بدبختی و بیچارگی بیش از حد همسایگانش و از فقری که باعث مرگ یک کودک نه ساله شده است.

البته فقط این‌ها نیست. از عشق هم می‌گوید: که چگونه دل را گرم می‌کند و زندگی را زیبا.

ماکار، نوشتن را دوست دارد و مدام در خلال نامه‌هایش تاکید می‌کند؛ من سَبک ندارم و هر چه به ذهنم می‌رسد می‌نویسم. اما هر کسی باید سبک خودش را پیدا کند، حرف خودش را بنویسد و افکار خودش را بیان کند.

از کتاب‌هایی که خوانده‌اند برای هم می‌گویند. گاهی سلیقه‌ی هم را زیر سوال می‌برند و‌ گاهی یکدیگر را تحسین می‌کنند.

پیرمرد یک هم‌اتاقیِ نویسنده به نام راتازیایف دارد. راتازیایف بعضی شب‌ها همه را دور خود جمع می‌کند و با صدای بلند کتاب می‌‌خواند. پیرمرد از این محفل کتابخوانی به عنوان جشن کلمات نام می‌برد. می‌گوید: ما ساعت‌ها سراپا گوش هستیم. کتاب‌ها خیلی دوست‌داشتنی هستند، مانند گل‌ها می‌شود از هر صفحه‌اش گل‌آذینی درست کرد. کتابخوانی شور و آشوبی در دل‌ها برپا می‌کند.

می‌گوید: ادبیات چیز شگفتی است. یک چیز خیلی شگفت. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدم‌ها را قوی می‌کند و به آن‌ها خیلی چیزها یاد می‌دهد. ادبیات یک تصویر است؛ به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه. بیان احساسات است. شکل ظریفی از انتقاد است. یک درس پند آموز و یک سند است.

واروارا دفتر خاطراتش را برای پیرمرد می‌فرستد تا ببیند در این سال‌ها بر او چه رفته است. او همیشه از پیرمرد گله‌مند است که چرا لباس‌هایش را به خاطر تأمین زندگی او می‌فروشد، چرا به خاطر او زندگی می‌کند و به خودش توجهی ندارد. از آنجایی که بیمار و رنجور است از پیرمرد می‌خواهد که هرازگاهی به دیدارش برود، اما پیرمرد نگران حرف‌ها و نگاه‌های مردم است بنابراین از دور مراقب اوست و می‌کوشد تا تمام نیازهایش را برطرف کند.

پیرمرد، وقتی که از لحاظ مالی در تنگنا قرار می‌گیرد و طاقتش طاق می‌شود، برای اندکی آرامش به میخوارگی روی می‌آورد و وقتی دختر به او انتقاد می‌کند می‌گوید: وقتی که دیگر هیچ احترامی برای خودم قائل نبودم، وقتی که عزت نفسم را از دست دادم، وقتی که فهمیدم هیچ خاصیت و هیچ شأنی ندارم، آن وقت دیگر کارم ساخته شد. دیگر انحطاط من شروع شد، انحطاط محض!

پیرمرد در اوج فلاکت و بر اثر اتفاقی مورد توجه رئیس شرکت قرار می‌گیرد و تازه می‌خواهد اندکی آسوده خاطر شود که تقدیر به شکل دیگری رقم می‌خورد. نامه‌نگاری‌ها از سوی دختر با یک رویداد خودخواسته و سرنوشتی نامعلوم و کابوس‌وار به پایان می‌رسد و پیرمرد را غرق یأس و اندوه می‌کند.

اما پیرمرد باز هم می‌نویسد. دیگر به فکر سبک نیست. نامه‌هایش را بازنویسی هم نمی‌کند. می‌نویسد که فقط برای دختر نوشته باشد.

من و کتاب بیچارگان

۱

آن‌چه که در این کتاب برایم نمود بارزی دارد، بخشندگی در عین درماندگی و تهیدستی است. آن‌چه که داستایوفسکی در مورد بخشندگی پیرمرد می‌نویسد فقط در حد یک داستان نیست. یک واقعیت عینی است. من انسانی را دیده‌ام که با داشتن فقط یک بالاپوش گرم، آن را به نیازمند‌تر از خود بخشید. بانوی سالمندی را دیده‌ام که با وجود تنگدستی و نیاز شدید، اندک برنج  خانه‌اش را به تهیدست دیگری بخشید. این بخشش، دل بزرگ و دریایی می‌طلبد.

۲

در این رمان صحبت از افرادیست که کتابخوان هستند و سواد بالایی دارند اما با فقر دست و پنجه نرم می‌کنند. آن‌ها پول ناچیزی را که از طریق تدریس یا هر کاری بدست می‌آورند بابت خرید کتاب از کف می‌دهند.

این انسان‌ها را می‌فهمم. برای آن‌ها مادیات اهمیت چندانی ندارد. مادیات را در حدی می‌خواهند که نیازشان را برطرف کنند آن‌هم نه تمام و کمال. شور و شعف و هیجانی که از خرید کتاب و زندگی با آن‌ها در وجودشان ایجاد می‌شود با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست.

۳

از نگاه ماکار و واروارا، آدم بیچاره از یک تکه گلیم پاره و پوره هم بی‌ارزش‌تر است.

این جمله دلم را به درد آورد. باور دارم که انسان‌ها مسئول خوشبختی و بدبختی خویش هستند اما آیا شرایط، موقعیت و محیط زندگی افراد با هم یکسان است؟ آیا همه به یک اندازه از مواهب این دنیا برخوردارند؟ به نظر من خیر.

و دیگر این که در این جهان همه چیز در اختیار و قدرت ما نیست. پیشامدهای ناگهانی می‌توانند در چشم بر‌هم زدنی تمام دستاوردهای چندین ساله‌ی یک انسان را نابود کنند. گاهی انسانی هر چه می‌دود دستش به چیزی نمی‌رسد. باور دارم که گاهی زندگی بر وفق و مراد انسان‌ها نمی‌گردد.

۴

در قسمتی از نامه‌ها نوشته شده بود: چرا باید همیشه آدم‌های خوب در بدبختی به سر ببرند در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدم‌های دیگر می‌رود.

این جمله مرا به یاد افرادی می‌اندازد که خود را قربانی زندگی می‌پندارند. معادلات زندگی پیچیده‌تر از آن است که فقط از یک زاویه دیده شود اما از نگاه من مهم‌ترین عامل بدبختی و پسرفت در زندگی این است که ما انسان‌ها نقش خود را در زندگی درست بازی نمی‌کنیم. کارهای نیک بسیاری انجام می‌دهیم. از دیگران دستگیری می‌کنیم. این عالی‌ست. اما اگر هوشمندانه نباشد، سبب می‌شود که ما از فرزندان، همسر و کارهای مهم خویش غافل شویم. وظیفه‌ و تعهد خود را به درستی انجام ندهیم و آن طور که باید هوشیارانه زندگی نکنیم.

در مقاله‌ای از سایت ترجمان خوانده بودم‌ که زنی به بیماری سرطان مبتلا شده بود. بعد از این که با بیماری خود کنار می‌آید، با پزشک و روان‌درمانگر گفت‌و‌گو می‌کند و در آخر می‌گوید: آیا اگر آدم بهتری باشم از سرطان رهایی می‌یابم؟ آیا کارما شانس بهبودی مرا افزایش می‌دهد؟

پزشک می‌گوید: در طول این سال‌ها زنان بی‌نظیر و سخاوتمند بسیاری را دیده‌ام که از بیماری سرطان مرده‌اند و برخی از بزرگ‌ترین عوضی‌هایی را دیده‌ام که هنوز هم زنده هستند. سرطان زمانی رخ می‌دهد که گروهی از سلول‌ها به‌شکلی سریع و غیرطبیعی تقسیم می‌شوند و درمان‌هایی موفق هستند که این روند را مختل کنند. همه‌اش همین است. کل معادله همین است. این یعنی سلول‌های بدن‌ ما نقش خود را درست بازی نکرده‌اند.

۵

در قسمتی از نامه‌‌ی واوارا می‌خوانیم: بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدم‌های بدبخت و بیچاره باید از هم دوری کنند تا بدبختی‌هایشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود.

روشن است که ما انسان‌ها بر هم تاثیر می‌گذاریم و این تاثیر می‌تواند مثبت یا منفی باشد. وقتی با انسان‌های موفق نشست و برخاست می‌کنیم، ذهنیت برتر آن‌ها بر ما اثر می‌گذارد، از زندگی و روابط قبلی خود فاصله می‌گیریم و ترقی می‌کنیم. برعکس آن هم صادق است. وقتی بین انسان‌هایی قرار می‌گیریم که افکار بلندی ندارند و سقف نگاهشان کوتاه است، رفته‌رفته همانند آن‌ها می‌شویم و از آرمان‌های خود دست می‌کشیم و چاره‌اندیشی را کنار می‌گذاریم.

این رمان برای کسانی است که می‌خواهند با درد‌های عظیم قشر ضعیف جامعه از نزدیک آشنا شوند، با تمام وجود آن‌ها را بفهمند و درک کنند.

رمان بیچارگان در ۲۰۷ صفحه توسط نشر نی و با ترجمه‌ی خشایار دیهیمی به چاپ رسیده است.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

6 دیدگاه

  1. خانم نیکومنش من مدت‌ها پیش رمان بیچارگان رو خونده بودم و اتفاقن مروری هم برای این کتاب تو وبلاگم نوشته بودم. ولی مرور شما یک چیز دیگه بود. واقعن از اینکه این مرور رو تلگرام دیدم و اومدم توی سایتتون خوشحالم.
    خیلی خوب مینویسید. موفق باشین

    1. خانم قلی‌زاده عزیز، ممنونم که لطف کردید و مطالعه کردید. سپاسگزارم♥️
      حتمن به سایتتون سر می‌زنم و مطلبتون رو می‌خونم.

  2. مریم جان، راستش این متن امروز احساسات مختلفی را در من قلقلک داد. یک کم سردرگم هستم که با کدومش همخوانم و با کدامش ناهمخوان.
    می‌دونم که امروز باید به خودم فرصت بدم که این دنیای سخت و پیچیده فقر را از نگاه این دو شخصیت داستان هم درک کنم. اولین باره که قصد دارم کمی پیرامون زندگی شخصی نویسنده بیشتر بخوانم. هرچند که می‌دانم تاثیر جغرافیایی (و اگر اشتباه نکنم شرایط چند ماه شب و روز در برخی مناطق روسیه هست) و آب و هوای محیط، شرایط سیاسی و طبقاتی و برهه تاریخی، همه در نگاه انسان به خودش، جامعه انسانی و نیز به جهان تاثیر به سزایی دارد.

    بخشهایی یادآور شرایطی در حافظه زیستیم دارد و دیدم یا لمس کردم و بخشهایی را هم کلا مهر تایید میزنم. اما در بخشهایی نیاز دارم بیشتر بیندیشم.
    نمی‌دونم چی بگم مریم بانو که هربار مطلبی در سایتت می‌خونم به ذهن کنکجاوم چالشی داده میشه که گاهی ریشه یابی در درونم را می‌طلبه.

    بانوی خوش نگارش، حرف بسیار دارم ولی پیش از آن به اندیشیدن نیاز دارم. تصویری که از مریم بانو در ذهنم میاید این هست: به جای خرید النگو و دست کردن آن، کتابی می‌گیرد و ذهنش را آراسته می‌کند.

    راههای جدیدی که با خواندن کتابهای متفاوت و گاهی غریب، در مغز خویش ایجاد می‌کنی بیش از این باد رفیق کتاب باز.

    1. ممنونم بابت همراهی و حمایتت.
      ممنونم بابت جملات زیبایی که به من نسبت می‌دهی امیدوارم شایستگی این همه محبت را داشته باشم.
      سپاسگزارم مریم نازنینم💝💝💝

  3. مریم عزیزم زیبا نوشته بودید یکی از سبک‌های داستان‌نویسی را معرفی کرده بودید نامه‌ به فلیسه، نامه‌های عاشقانه‌ی عباس معروفی، چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم از نادر ابراهیمی و…
    آنچه دل شما را به درد آورد در مورد ارزش انسان. وجود مرا هم تکان داد و این پرسش پدید آمد که ارزش انسان به چیست؟ و ما باید چه کنیم که در این جهان پرآشوب ارزشمند باشیم؟

    1. ممنونم از لطف و محبت و دیدگاه ارزشمندت.
      متاسفانه هر چه پیش‌تر می‌رویم ارزش انسان با ثروت مادیش سنجیده می‌شود. حرف انسانی قابل‌ قبول‌ هست که جیبش پر باشد. اما این‌‌ها ماندگار نیست. زندگی‌هایی ارزشمند است که پر معنا باشد و در ضمن برای دیگران هم معنا بیافریند.♥️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن