سه شنبه ها با موری اثری از میچ البوم

آیا شما در زندگی کسی را داشته اید که همواره با رهنمودهای قاطعش یاریگر طی طریقتان بوده باشد؟
میچ البوم، نویسنده ی کتاب “سه شنبه ها با موری” بسیار بخت و اقبالش بلند بوده است که مرشدی در مسیر زندگانیاش قرار میگیرد و او را به سوی کمال رهنمون میشود.
جریان از این قرار است که:
میچ بعد از ۲۰ سال، استاد دانشگاهش را در یک برنامهی تلویزیونی میبیند و متوجه میشود که او با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم میکند.
آن زمان، میچ خودش را غرق در کار و مادیات کرده بود و زندگی سرد و بی روحی را تجربه میکرد.
و همین مقدمهای میشود تا میچ در اخرین کلاس درس استاد قدیمی اش شرکت کند؛ آموزههایی در باب چگونه زیستن.
این دیدارها در روزهای سه شنبه بین دو مرد پیر و جوان انجام میشد.
موضوع کلاس ها، معنای زندگی و هستی شناسی بود و آموزش از طریق انتقال تجربه صورت میگرفت.
درسهایی در مورد عشق، کار، جامعه، خانواده، کهنسالی، بخشش و در نهایت مرگ.
میچ، درسهایی را از موری فرا گرفت که در هیچ کلاس و دانشگاهی یافت نمیشد و این هدیهی ماندگار را با مردم جهان سهیم شد.
موری، پیرمردی که هر روز به مرگ نزدیکتر می شد باید تصمیم مهمی در زندگی میگرفت.
یا باید ذره ذره پژمرده شدن را می پذیرفت و از بین می رفت؛ یا در زمان باقی مانده، بهترین کاری را که از دستش برمی آمد، انجام میداد.
بنابراین، انتخاب کرد زندگی کند و روزهای باقی مانده ی عمرش را با وقار، متانت، جدیت، شجاعت، شوخ طبعی، آرامش و خونسردی ادامه دهد.
میچ البوم ،کتابهایش را با قلمی ساده، زیبا و پر از احساس مینگارد و خواننده را با خود به عمق کتاب می برد.
با خواندن این کتاب، در زندگی خود و اطرافیانم دقیق شدم، و سوالات زیادی برایم پیش آمد، که:
آیا ارزش گذاریهایم در زندگی صحیح است؟
آیا از زندگی در لحظه لذت می برم؟
آیا به خودم، خانواده ام و جامعه، عشق می ورزم؟
آیا میتوانم خودم و دیگران را ببخشم؟
آیا از مرگ می ترسم؟
آیا در قبال دیگران احساس مسئولیت می کنم؟
و…
و در انتها به این نتیجه رسیدم که حق با موری است: “عشق همیشه برنده است.”
با عشق به جواب تمام سوالات می رسم.
موری شوارتز هیچ گاه از خاطر من نخواهد رفت؛ چون به من یاد داد که در روزهای پیری و از کار افتادگی چگونه زندگی کنم.
اولین سهشنبه
“میچ” میتوانم اولین دستاورد بیماریام را به تو بگویم؟
دستاوردی که دارم آن را یاد میگیرم.”
آن چیست؟
مهمترین چیز در زندگی این است که یاد بگیریم،
یک، چگونه امواج عشق را بیرون بفرستیم و
دو،چگونه امواج عشق را پذیرا باشیم.
موری زمزمهوار تکرار کرد:
پذیرای امواج عشق باشیم.ما فکر میکنیم استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم.
فکر میکنیم اگر اجازه دهیم عشق در ما نفوذ کند، خیلی حساس و مهربان خواهیم شد.
ولی خردمندی به نام لِوین چه خوب این مطلب را گفته که:
عشق تنها عمل عقلانی منطقی است.
دومین سهشنبه
از موری پرسیدم که آیا دلش برای خودش میسوزد؟
موری گفت:
بعضی صبحها عزا میگیرم. بدنم را لمس میکنم، انگشتانم را حرکت میدهم، دستانم را…و هر جایی که هنوز میتوانم حرکت بدهم. بعد برای چیزهایی که از دست دادهام عزا میگیرم. برای مرگ آرام و تدریجیام ماتم میگیرم. ولی بعد به این حالت خاتمه میدهم.
“ناگهانی؟”
اگر احتیاج داشته باشم گریه کنم، مفصل اشک میریزم. اما بعد، روی پدیدههای خوبی که هنوز در زندگی دارم متمرکز میشوم. ادم هایی به دیدارم میآیند، خبرهایی که میخواهم بشنوم… و اگر سه شنبه باشد، به تو فکر میکنم؛ آخر ما سه شنبهای هستیم.”
لبخند زدم.سه شنبهایها.
“میچ من به خودم اجازه نمیدهم بیشتر از این به حال خودم دلسوزی کنم.چند قطره اشک صبحگاهی، فقط همین.”
سومین سهشنبه
موری کفت:
“میچ، تا وقتی رو به موت نباشی، فرهنگ و سنت تو را تشویق نمیکنند که به این مسائل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت و خودبینی و خودخواهی شدهایم: شغل، خانواده، پول کافی، وام، اتومبیل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و…….
درگیر میلیونها کار کوچک شدهایم، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سوی اینده.
عادت نداریم لحظهای بایستیم، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگیمان را ببینیم و به خودمان بگوییم زندگی فقط همین است؟
این همهی چیزی است که من میخواهم؟ ایا این وسط چیزی گم نشده؟”
موری لحظهای مکث کرد.
“تو به کسی نیاز داری که تو را به این سمت هُل بدهد. خود به خود اتفاق نمیافتد”.
منظورش را درک میکردم. همهی ما در زندگی نیاز به مرشد و راهنما داریم.
و مرشد من رو به رویم نشسته بود.
چهارمین سهشنبه
موری لب به سخن گشود:
“همه میدانند که خواهند مرد، اما آن را باور ندارند. اگر باور داشتیم، کارها را طور دیگری انجام میدادیم”.
گفتم، پس به خودمان دربارهی مرگ دروغ میگوییم.
“بله. اما راه بهتری هم وجود دارد. باور کردن مرگ و اماده کردن خودت برای آن، در هر لحظه. این بهتر است. روشی که به حق میتواند، تو را در طول زندگیات کاملا درگیر زیستن بکند”.
چگونه میتوانی همواره برای مرگ اماده باشی؟
به ان چه بوداییها انجام میدهند عمل کن. هر روز، پرندهی کوچکی را روی شانهات تصور کن که میپرسد:
آیا امروز همان روز است؟
آیا آمادهام؟
آیا لازم است همهی این کارها را انجام بدهم؟
آیا همان انسانی هستم که میخواهم باشم؟
موری گفت:
میچ، حقیقت این است اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را هم فرا خواهی گرفت.
پنجمین سه شنبه
موری گفت:فکر میکنم خانواده از کل موضوعات هفتههای قبل هم مهمتر است.
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمئنی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی ان بایستند. این مطلب وقتی برایم روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانوادهات را نداشته باشی، اصلا و ابدا هیچ چیزی نداری.
عشق بینهایت مهم است. همان طور که شاعر بزرگمان، اودن، گفته یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید.
فورا ان شعر را یادداشت کردم: یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. از اودن بود؟
موری گفت:
“یا عاشق یکدیگر باشید، یا بمیرید.قشنگ است، نه؟
و حقیقت محض است. بدون عشق پرندههایی شکسته بالیم.
هیچ چیزی جای خانواده و نقشش را نمیگیرد: نه پول و نه شهرت.
ششمین سهشنبه
موری گفت: یاد بگیر رها کنی.
گیج شده بودم. متوجه نمیشدم.
یک حس را در نظر بگیر، عشق به یک زن، ترس از بیماری لاعلاج و دردش. اگر حسهایت را خفه کنی، نمیتوانی به مرحلهی رهاسازی و انفصال برسی.
فقط در یک صورت میتوانی حسهایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را وسط ان حسها پرتاب کنی. به خودت اجازه بدهی داخل انها شیرجه بزنی، طوری که غرق شوی. در این صورت معنی ان را درک میکنی. معنی عشق را، معنی غم را. وقتی که درک کردی، حالا باید از انها جدا شوی.
در زندگی روزمره “رها سازی “خیلی ضروری است. در اوقاتی که احساس تنهایی میکنیم و تا مرز گریستن پیش میرویم باید اجازه دهیم تا اشکهایمان سرازیر شود.
و در نهایت موفق میشویم بگوییم: آهان بسیار خوب. این لحظهی رویارویی من با تنهایی بود. از احساس کردن تنهایی نمیترسم. الان میخواهم به خودم اجازه دهم تنهایی را بگذرانم.
یا در لحظاتی که از فرط اشتیاقِ ابراز عشق به معشوق گُر میگیریم، اگر حتی یک کلمه نگوییم، رابطهمان چه خواهد شد؟
هفتمین سه شنبه
پرسیدم:تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
میچ ، من پیری را در آغوش کشیدم.به استقبالش رفتم.
در اغوش کشیدی؟
خیلی ساده است. وقتی سنت بیشتر میشود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر همیشه بیست و دو ساله بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت می دانی. پیری رشد و بزرگی است؛ جنبههای مثبت پیری از مرگ بیشتر است. زیرا میدانی که به مرگ نزدیک هستی، در نتیجه بهتر زندگی خواهی کرد.
گفتم: همهی اینها درست؛ اما در شگفتم چگونه به افراد سالم و جوان حسادت نمیکنی.
میچ، امکان ندارد پیرها به جوانها حسادت نکنند. مهم این است که تو بپذیری کی و چی هستی و از چیزی که هستی لذت ببری. باید بفهمی در الان و در این سن چگونه میتوانی از زندگیت لذت ببری؛ باید زیبایی زندگی الانت را بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وا میدارد.
و چگونه میتوانم به سن تو حسادت بورزم در حالی که خودم ان را گذراندهام؟
هشتمین سهشنبه
موری گفت:
میچ ارزش گزاریهایمان در زندگی اشتباه است، در نتیجه زندگی هایمان پوچ و بی مفهوم است. به نظرم باید در این باره صحبت کنیم.
پول و قدرت جای عشق و محبت را پر نمیکند. چون در حال مرگم، میتوانم این چیزها را به تو بگویم؛ وقتی نیازمند عشقی، نه پول میتواند این احساس را به تو بدهد و نه قدرت. اصلا هم مهم نیست چقدر پول و قدرت داشته باشی.
واقعیت امر این است که با داشتن این چیزها راضی نخواهی شد.
میچ میدانی زندگی چگونه با ارزش و معنادار میشود؟
این که خودت را وقف عشق ورزی به دیگران کنی، خودت را وقف محیط اطرافت کنی، خودت را وقف ان چیزی کنی که به زندگی تو معنا و مفهوم و سمت و سو بدهد.
میچ اگر داری قابلیتهایت را به رخ بالادستی هایت میکشی، این کار را کلا کنار بگذار، چون در هر حال انها از بالا نگاهت خواهند کرد.
اگر هم داری تلاش می کنی قابلیتهایت را به رخ پایین دستیهایت بکشی، این کار را هم کلا کنار بگذار، چون انها فقط به تو حسادت خواهند ورزید.موقعیت اجتماعی جایی برایت باز نخواهد کرد.
فقط قلب گشودهات می تواند این امکان را برایت فراهم کند که میان همهی ادمها غوطهور شوی و بینشان جایی برای خودت باز کنی.
همیشه کارهایی را انجام بده که از قلبت برمیایند ان وقت احساس رضایت خواهی کرد و زندگیات ارزش و معنا پیدا میکند.
نهمین سه شنبه
موری همچنان که به دیوارکوب خیره شده بود، گفت:
دیروز یک نفر سوال جالبی را مطرح کرد.
پرسیدم:چه سوالی؟
ایا نگران این هستم که بعد از مرگ فراموش شوم؟
خب، هستی؟
فکر نمیکنم. من با کلی ادم سر و کار دارم که ارتباط صمیمانهای هم با یکدیگر داریم. وقتی عشق وجود دارد، چگونه میشود بعد از مرگ فراموش شد؟ عشق کلید زنده ماندن توست، حتی بعد از مرگ.
موری لبخند شیرینی زد.
شاید. اما میچ، صحبتهایی که این جا رد و بدل میشود، واقعا مختص همین جاست؟ یعنی در راه بازگشت به خانهات هیچ وقت صدایم را نمیشنوی؟ بعضی اوقات؟ وقتی تنهایی؟ شاید داخل هواپیما؟ شاید هم داخل اتومبیلت؟
حرفش را تایید کردم : بله درست است.
پس تو مرا بعد از مرگم نیز فراموش نخواهی کرد. به صدایم فکر کن، ان وقت با تو خواهم بود.
به صدایت فکر می کنم.
دهمین سه شنبه
موری گفت: میدانی چه وقت میتوانی اهمیت معشوق را درک کنی؟وقتی اوضاع فعلی مرا داشته باشی. وقتی قادر نباشی از عهدهی کارهایت برآیی.
دوستان عزیزند، اما شب که سرفه میکنی و نمیتوانی بخوابی، دوستان کنارت نیستند. باید یک نفر باشد که بالای سرت بیدارخوابی بکشد، اسباب راحتی و اسایشت را فراهم کند و کمک حالت باشد.
موری ادامه داد:
دستاوردهای من از ازدواج اینهاست: امتحان میشوی، خودت را میشناسی، دیگری را میشناسی و اخلاق و رفتارت را تغییر میدهی تا ببینی ایا میتوانی وضعیت جدید را بپذیری یا نه؟
با این وجود چند تا قانون درست و حسابی و واقعی برای ازدواج بلدم:
اگر به دیگران احترام نگذاری، مشکل پیدا می کنی. اگر توافق و مصالحه بلد نباشی، مشکل پیدا میکنی.اگر بلد نباشی، دربارهی ان چه بینتان اتفاق میافتد، ازادانه و راحت حرف بزنی، مشکل پیدا میکنی. اگر ارزشگذاریهایتان یکسان و مشترک نباشد، مشکل پیدا میکنیدو مهم ترین ارزشگذاری….. میچ؟
کدام است؟
ایمان به شان والای ازدواج.
اعتقاد شخصی من این است که ازدواج مهمترین کاری است که باید انجام شود و اگر امتحانش نکنی، کلی تجربه از دست دادی.
یازدهمین سه شنبه
موری ابروانش را بالا انداخت، این حرکت برایش معادل بالا انداختن شانهها بود و ادامه داد:
هر جامعهای مشکلات خاص خودش را دارد. فکر میکنم راهش فرار نیست. باید انقدر کار کنی که فرهنگ خودت را خلق کنی.
ببین هیچ فرقی نمیکند کجا زندگی میکنی؛ بزرگترین نقص ما افراد بشر کوتهنظری و تنگنظری ماست. ما ان چیزی را که میتوانیم باشیم، نمیبینیم. باید به ظرفیتها و تواناییهایمان نگاه کنیم؛ باید آغوشمان را روی تمام چیزهایی که میتوانیم باشیم باز کنیم؛ باید دنبال استعدادهایمان برویم.
موری ادامه داد:
میچ، مشکل این است که باور نداریم همهمان کاملا شبیه یکدیگریم: سیاه و سفید، کاتولیک و پروتستان، زن و مرد.
اگر واقعا همدیگر را شبیه به هم ببینیم، شاید برای پیوستن به خانوادهی بزرگ بشریِ دنیا مشتاقتر شویم و شاید همانگونه که از خودمان محافظت میکنیم، از انها هم مواظبت کنیم.
میچ، روی خانوادهی بشری، روی مردم، سرمایهگذاری معنوی کن. جامعهی کوچکی تشکیل یده، جامعهای پر از ادمهایی که دوستشان داری و ان ها هم دوستت دارند.
دوازدهمین سهشنبه
موری زیر لب گفت:
میچ، نه تنها باید دیگران را ببخشیم، بلکه باید خودمان را هم ببخشیم.
خودمان را؟
بله. به خاطر همهی کارهایی که انجام ندادیم.به خاطر همهی کارهایی که میبایست انجام میدادیم.نباید حسرت گذشته را بخوری؛ حسرت چیزهایی که باید اتفاق میافتاده. وقتی به جایی برسی که من الان هستم، این کار هیچ کمکی به تو نمیکند.
آرزوی همیشگیام این بود که در زمینهی شغلیام فعالتر باشم، کتابهای بیشتری بنویسم و به این خاطر همیشه خودم را ملامت میکردم. اما الان متوجه اشتباهم شدهام.صلح و ارامش برقرار کن. باید با خودت و اطرافیانت در ارامش به سر ببری.
خودت را ببخش. دیگران را ببخش. این کار را به تعویق نینداز. شاید همه مثل من فرصت پیدا نکنند……شاید همه مثل من خوش شانس نباشند که فرصت پیدا کنند.
قبل از مرگ، اول خودت را و سپس دیگران را ببخش.
سیزدهمین سه شنبه
مرگ پدیدهای طبیعی است. این ما ادمها هستیم که از مرگ هیولا میسازیم، زیرا خودمان را به عنوان عضوی از چرخهی طبیعت نگاه نمیکنیم. فکر میکنیم که چون انسانیم، پس پدیدهای فرا طبیعی هستیم.
موری به گل ختمی لبخند زد.
اما ما فرا طبیعی نیستیم؛ هر پدیدهای که متولد میشود میمیرد.
به همان میزان که قادر باشیم عشق بورزیم و به همان میزان که قادر باشیم احساسات عاشقانهی زندگیمان را به خاطر بیاوریم، به همان اندازه هم قادر خواهیم بود بدون این که حقیقتا بمیریم از دنیا برویم. ذره ذرهی عشقی که افریدهای و برگ برگ خاطراتی که رقم زدهای دست نخورده باقی میماند. تو تا ابد در قلب تمام ادمهایی جا داری که در زمان زنده بودنت ملاقاتشان کردی و پرورششان دادی.
مرگ به زندگی خاتمه میدهد، نه به رابطه.
آخرین سه شنبه
پدرم از میان ما بربست رخت،
آواز هر برگِ تازه جدا شده از هر درخت،
(و هر کودکی مطمئن بود از رقص بهار به محض شنیدن ترانهی پدرم)
-شعری از اِی اِی کامینگز که راب، پسر موری، آن را در مراسم یادبود پدرش خواند.
و…..درسها همچنان ادامه دارد.