خدا هست/ نگاهی به یک داستان واقعی
خدا هست/ نگاهی به یک داستان واقعی
امروز به طور اتفاقی تکهای از برنامهی کتاب باز با حضورِ مجتبی شکوری را در اینستاگرام دیدم. این داستان واقعی، عجیب حالم را دگرگون کرد.
از این چیزها زیاد شنیدهایم و در کتابها زیاد خواندهایم ولی همیشه نیاز به یادآوری هست.انسان فراموشکار است و نیاز دارد هر از گاه، مطالبی برایش مرور شود.
مجتبی شکوری تعریف میکند که:
به تازگی معلم شده بود و او را برای تدریس به منطقهای فرستادند که خوشنام نبود و جرم و جنایت در آن محله زیاد اتفاق میافتاد و مدرسهای که قرار بود در آن تدریس کند، بچههای شرّی داشت. در کلاس، بعد از معرفی خود از بچهها میخواهد که از آرزوهایشان بگویند.
یکی از بچهها که از لحاظ فیزیکی گندهی کلاس بود و همه از او حساب میبردند و نامش عزیز بود، از آرزویش برای بردن مادر به مکه میگوید که مادرم زنی زحمتکش است و از چهار سالگی مرا بیپدر بزرگ کرده و الان دچار سرطان شده و دکترها گفتهاند یک سال بیشتر زنده نمیماند و تنها آرزویش، زیارت خانهی خداست و از معلم میخواهد که به او کمک کند تا آرزوی مادرش محقق شود.
عزیز، با خون خودش تعهد نامهای را امضاء میکند مبنی بر این که درسش را بخواند تا در دانشگاه قبول شده و با درآمدی که از کارِ ایجاد شده حاصل میشود، مادرش را به مکه ببرد.
پسری که اطلاعاتش در سطح سوم دبیرستان مانده بود و به کلی بیسواد بود از فردای آنروز به طور جدی درس خواندن را شروع میکند.
عزیز روزی ۱۵ ساعت درس میخواند.
وقتی معلم از او میپرسید: چطور این قدر درس میخوانی؟
میگفت: هر وقت خسته میشوم عکس مادرم را میبینم و ادامه میدهم.
هر روز حال مادرش بدتر میشد و یک روز معلمین مدرسه از ترس این که مادرِ عزیز بمیرد و به آرزویش نرسد، پول جمع میکنند و به او میگویند: مادرت را به مکه ببر.
عزیز میگوید: خدا هست. از او خواستهام مادرم را با پای خودش و با درآمد خودم به مکه ببرم.
بالاخره ۲۰ روز قبل از این که مادرِ عزیز فوت کند، حالش کاملا خوب شده و با پاهای خودش به مکه رفته و خانهی خدا را طواف کرده بود.
این داستان واقعی نکات آموزندهی بسیاری داشت، که آنها را تیتر وار در زیر میآورم.
ا- یکی از رموز موفقیت؛
تلاش، استمرار، مداومت و نظم در کار است که عزیز به خوبی آن را ثابت کرد.
۲- انسان وقتی بخواهد کاری را انجام دهد، در هر شرایطی و با هر موانعی آن را پیش خواهد برد.
۳- عزیز، به خداوند توکل کرده بود و انقدر باورش کرده بود که حاضر نشد، پولی که به او هدیه دادند را بپذیرد.
گفت: خدا هست و من از او خواستهام.
و این یعنی ایمان و توکل واقعی به خداوند.
هر روز حال مادرش بدتر میشد ولی باز هم به آن پول دست نزد تا با درآمد خودش، مادر را به مکه ببرد.
من این سوال را از خودم میپرسم:
آیا اینقدر ایمان و باور در من هست که در موقعیتی به این حساسی، دست بندگان خدا را کنار بزنم و منتظر باشم تا خودش کاری انجام دهد؟
شاید اگر من بودم به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکردم.
همه میدانیم که انسانهای خوب و خّیر در اطرافمان کم نیستند و تکتک آنها دستهای خداوند بر روی زمینند تا به انسانها کمک کنند.
اگر من بودم، پول را میپذیرفتم، مادرم را به مکه میبردم تا خیالم راحت شود و بعد با درآمدم، پولشان را پس میدادم.
چون اعتقاد داشتم که خداوند این آدمها را برای کمک به من فرستاده است.
ولی از آنجایی که مادرِ عزیز دوست داشت با پول حلال به مکه برود، عزیز پول را قبول نکرده بود.
این جا صحبتم در مورد توکل واقعی است و من هنوز این توکل را پیدا نکردهام.
در آیات قرآن داریم که:
هر کسی به خدا توکل کند، خدا او را بس است.
توکل بر خدا به معنای بریدن از غیر خدا و اعتماد بر خدا است.
توکل به خدا یعنی، تمام توان و تلاشت را برای رسیدن به هدف به کار گیری و در عین حال به یاری خداوند یقین داشته باشی.
یعنی چشم امیدت فقط به خداوند باشد و بس.
۴- همیشه باور داشتم که ذات انسانها تغییر ناپذیر است، شاید بتوان با تمرین بعضی چیزهای ظاهری را تغییر داد ولی تغییرِ ذات، امکانپذیر نیست.
عزیز ذاتا بچهی خوبی بود و به خاطر شرایط محیطی به بچهای شّر تبدیل شده بود که با تلنگری بیدار شده و به ذات پاک و اصلی خود رسید.
شاعران ما در این مورد زیاد گفتهاند.
جناب سعدی میفرماید:
ذات بد نیکو نگردد
چون که بنیادش بد است
یا
ذات بد نیکو نگردد، ای دریغا تربیت.
۵- آرزوها نجاتدهندهی ما هستند.
آرزوها به زندگی معنا میبخشند، باعث میشوند که در برابر دشواریهای زندگی ایستادگی کنیم تا به آرزوهایمان برسیم.
رنجها و مصائب زندگی قرار نیست که ما را بِکُشد، بلکه قرار است ما را به بهترین خودمان تبدیل کند.
باید به کمک معنای زندگی که برای خود ساختهایم، این شجاعت را پیدا کنیم و با رنجهایی که درونمان را مثل خوره میخورد خداحافظی کنیم.
معنای زندگی عزیز، مادرش بود و معنای زندگی من، فرزندانم هستند. با عشق به فرزندانم، ناملایمات و سختیها را با صبوری تحمل میکنم، گاهی حرفهای نامربوط میشنوم ولی با آن کنار میآیم،
فقط به عشق این که فرزندان خوبی را تربیت کنم تا هم برای زندگی آیندهی خود، هم برای خانواده و جامعه مفید باشند.
و معنای دوم زندگی من، تبدیل شدن به یک نویسندهی خوب است.
نویسندهای که با نوشتههایم، امید را به دل ناامیدی برگردانم.
نوشتهها و تجربیاتم برای دیگران مفید واقع شده و در زندگی از آن استفاده کنند.
نوشتن مانند تیغ جراح است.
گاهی نویسندهای با نوشتهاش، چیزی به خواننده یاد میدهد و او را برای ادامهی زندگی تشویق میکند؛
گاهی نویسندهای، امید به زندگی را از خوانندهاش میگیرد.
امیدوارم جزء دستهای باشم که چراغ امید را حتی به اندازهی سوسوی شمعی در حال زوال، در دل دیگران روشن کنم.
معناهای زندگی باعث میشوند که در تاریکترین شبهای زندگی، باز هم چشمانمان بدرخشد و برق بزند.
و موجب شود زمانی که دیگران نشستهاند، ما برخیزیم و به راهمان ادامه دهیم.
عالی مریم جان
این افراد واقعا تو سیستم آموزش و پرورش موردنیازن
ممنون که خوندی حدیث جان