چهل و اندی سال پیش، خانهی ما نزدیک ریل راه آهن بود. تنها چیزی که بین خانههای ما و قطار فاصله ایجاد میکرد یک دیوار کوتاه بود.
البته قبل از این که به آن محل نقل مکان کنیم، دیواری بین خانهها و ریل قطار وجود نداشت و ساکنین آنجا شاهد اتفاقات و حوادث بسیاری بودند.
بچههایی که بر اثر سهل انگاری زیر قطار میرفتند و میمردند، افرادی که به قصد خودکشی مابین دو ریل موازی میخوابیدند تا خود را از زندگی محنتزا خلاص کنند و پسر بچههای شیطانی که با پرتاب سنگ به شیشه های قطار حادثه به وجود میآوردند. بعد از احداث دیوار، حوادث کمتر شد ولی به طور کامل از بین نرفت.
وقتی قطار نزدیک میشد، خانههای ما به شدت میلرزید. ما به زمینلرزهها عادت کرده بودیم اما اگر مهمانی داشتیم که از این جریان بیخبر بود هنگام آمدن قطار، رنگ از رخسارش میپرید و هراسان میشد و میگفت: [زلزله داره میاد؟ بلند شید، یه کاری بکنید]؟
در این لحظهها بود که خودمان را به پشتبام یا کوچه می رساندیم تا قطار را خوب ببینیم و برای مسافران دست تکان دهیم. قطار با سرعت نور از مقابلمان میگذشت. اگر کمی دیر میکردیم تماشای آن را از دست میدادیم. دیدن این صحنهها همیشه برایمان لذتبخش بود.
آن روزها رویاهای کودکانهای در سر داشتم. دلم میخواست جای یکی از مسافران قطار باشم. دوست داشتم بدانم وقتی قطار با آن سرعت حرکت میکند، آدمهای بیرون چه شکلی هستند، چه اندازهای هستند اصلا دیده میشوند. دوست داشتم یک روز با قطار از محل زندگیم عبور کنم و چهرهی آن محیط را از داخل قطار ببینم.
آن روزها نمیدانستم که قطار چه درسهایی برای من دارد که باید در آیندهای نزدیک آن را فرا بگیرم. نمیدانستم که من هم مسافرم چه پیاده، چه سواره.
قطار به من میگفت: فرصتها در یک چشمبرهمزدنی از دست میروند، آنها را دریاب.
قطار به من میگفت: همیشه رو به جلو حرکت کن و فقط زمانی به عقب برگرد که میخواهی پیشرفتت را بسنجی.
قطار به من میگفت: همیشه در لحظهی حال زندگی کن.
قطار به من میگفت: ما همه مسافران قطار زندگی هستیم ولی هر کسی در یک ایستگاه پیاده میشود و سفر خود را تمام میکند، یکی در دوازده سالگی و دیگری در نود سالگی.
هر چیزی که وارد زندگی ما میشود میخواهد درسی را بیاموزد و نکتهای را یادآوری کند.
الان بعد از چهل و اندی سال هنوز آن خانهها و قطار بینشهری به قوت خود باقیست.