تجربه‌نگاری

معنای زندگی من

معنای زندگی من.
تا چند سال پیش عبارتی به نام معنای زندگی به گوشم نرسیده بود و همیشه به دنبال چیزی به نام اهداف زندگی‌ام بودم.

دفتر زندگی‌ام را ورق می‌زنم و به عقب برمی‌گردم به زمانی که محصل بودم. آن روزها ارزو داشتم که بعد از اتمام تحصیلات معلم شوم.

در زنگ‌های تفریح مدرسه و یا زمانی که در خانه مهمانانی با فرزندان کوچولویی داشتیم، معلمی را تمرین می‌کردم اما دست برقضا هیچ وقت به ارزویم نرسیدم.

ازدواج کردم، بچه‌دار شدم و یک زندگی روتینی را سپری می‌کردم و هیچ هدفی برای خودم نداشتم و به طور دربست در خدمت خانواده بودم و تنها سرگرمی‌ام خواندن کتاب بود.

کمی که بچه‌ها از اب و گِل درآمدند و بیکاری و تنهایی کلافه‌ام کرده بود، از دوستم که خیاط قابلی بود درخواست کردم که خیاطی را به من آموزش دهد.
الگو کشیدن، برش، و دوخت و دوز را خیلی خوب یاد گرفتم و به مرور تکمیل کردم. کارم را تمیز انجام می‌دادم و حسابی سرگرم شده بودم.

با این که از مقداری پارچه یک لباس زیبا خلق می‌کردم و از دیدن ان لذت می‌بردم ولی کاری نبود که روح مرا ارضا کند اما هم‌چنان ادامه می‌دادم.

تا این که با شرکت در دوره‌ای، فهمیدم خواندن کتاب و خلاصه‌نویسی از آن چقدر حس و حالم را خوب می‌کند. احساس می‌کردم که چه آدم مهمی هستم. ولی هنوز با معنای زندگی آشنا نشده بودم.

تا این که کتاب انسان در جستجوی معنا اثر ویکتور فرانکل را خواندم. آن جا بود که پی بردم معنای زندگی یعنی چه و چرا باید برای خود معنایی داشته باشیم.

ویکتورفرانکل مکتبی را پایه‌گذاری کرد به نام مکتب لوگوتراپی. او در این مکتب می‌اموزد که هر کسی باید برای زندگی خود معنایی داشته باشد. معنایی که برای هر فردی متفاوت است و باید ان را بیابد و مسئولیتش را تمام و کمال بپذیرد.

شاید معنای زندگی شخصی استفاده از استعدادها و توانایی‌هایش باشد و معنای زندگی دیگری عشق به همنوع یا فرزندانش.

فکر کردم که معنای زندگی من چیست؟
به این نتیجه رسیدم که عشق به فرزندانم، خدمت به آن‌ها و تلاش برای موفقیتشان می‌تواند معنای زندگی من باشد.
رسیدگی به خانه و همسر و فرزندانم، پیاده‌روی هنگام عصر با خانواده و پختن غذاهای خوشمزه ……می‌تواند برایم رضایت درونی ایجاد کند.

ولی این‌ها کافی نبود، چیزی این وسط کَم بود، چیزی که از آنِ خودم باشد، فقط برای خودِ خودم.

آن‌وقت بود که پیدا کردم، خواندن و نوشتن.
بعد از خلاصه‌نویسی‌ از کتاب‌ها به مرورنویسی پرداختم.

کالبدشکافیِ کتاب‌ها، نوشتن در حاشیه‌ی ان‌ها، خط کشیدن زیر مطالب مهم، عمیق شدن در مفهوم کلمات و جملات و بعد نوشتنِ مرور برای کتابِ مورد‌نظر، حالم را خوب می‌کرد.

اوائل مرورنویسی برایم خیلی سخت بود گاهی چندین روز یا یک هفته تلاش می‌کردم تا برای کتابی مرور بنویسم ولی این تلاش برایم شیرین بود با این که نفع مالی در کار نبود.

خواندن، نوشتن، یادگیری و انتقال ان به دیگران زندگی مرا معنادار کرده است.

نوشتن از کتابها، نوشتن یادداشت‌های روزانه و نوشتن از تجربیاتم گویی مرا زنده نگه می‌دارد.

خواندن و نوشتن باعث می‌شود که دمی تلخی‌های روزگار را به فراموشی بسپارم.

خواندن و نوشتن موجب می‌شود که از روزمرگی‌های زندگی خارج شده و مطلب جدیدی یاد بگیرم.

خواندن و نوشتن مرا از حاشیه‌های زندگی دور می‌کند و افکارم را با مسائل باارزش‌تری مشغول می‌‌سازد.

آری، خواندن و نوشتن به زندگی من معنا می‌بخشد.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

  1. دوست توانمندم مریم جان ، زندگی با خلق کردن معنا پیدا می‌کند. خوشحالم که با خلق متونی دلنشین و ارزشمند به زندگی‌ات معنا می‌بخشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن