بازیگران متن من

گلک سفید نامیرا

کلمات هایلایت شده بازیگران متن من هستند و به کمک آن‌ها متن زیر را نوشته‌ام.

چندین سال پیش برای تعطیلات عید به ویلای دوستم در کلاردشت رفته بودیم و قرار بود آن‌ها چند روز بعد به ما ملحق شوند.

هنگام ظهر بعد از وارد شدن به جاده‌ی کلاردشت و گذشتن از یک روستا به شهرک بسیار کوچک و قشنگی رسیدیم. داخل شهرک چندین ویلای چوبی به فواصل کمی از هم قرار گرفته بودند.

ویلای دوبلکس قشنگی بود ولی با گرد و خاکی که بر همه جا نشسته بود و بوی نمی که در خانه پیچیده بود با زبان بی‌زبانی می‌گفت؛ چند ماهی است کسی به من سر نزده است. بنابراین مشغول نظافت ویلا شدم که تا انتهای شب ادامه داشت.

صبح آفتاب نزده با صدای هلهله‌ی پرندگان و باد شمال چشمانم را گشودم.

از رختخواب برخاستم، پرده را کنار زدم، پنجره را باز کردم و دشت وسیع و پهناوری که مقابل چشمانم گسترده بود با نگاهی حریص تماشا کردم.

باران زده بود و چمن‌ها و درختان و برگ‌ها حسابی خود را شسته بودند و از تمیزی برق می‌زدند.

دیگر طاقت نیاوردم. بالفور شال و کلاه کردم و پاورچین پاورچین از ویلا خارج شدم تا صدای پاهایم روی کفپوش‌های چوبی، کسی را از خواب بیدار نکند.

بعد از دقایقی اشعه‌های طلایی خورشید آرام آرام از لابه لای برگ‌های بی‌شمار، بر تن درختان نمودار می‌شد؛ و درختان تنومند با ستونهایی از نور رخ نمایی می‌کردند. چه صحنه‌ی زیبا و شگفت‌انگیزی!

بسیاری از درختان شکوفه کرده بودند و در مقابل چشمانم دو شکوفه از درد شکفتند.

با دیدن شکوفه‌ها، یک رشته‌ی نامرئی که به قلبم آویخته بود کشیده شد و به یاد تو افتادم، گلک سفید نامیرا!

که تو هم مانند شکوفه‌ها از درد و با درد شکفتی.

به یاد روزهای سخت و جانکاهی افتادم که در کنارم بودی. به یاد خوبی‌ها و دل سخاوتمندت. به یاد روح بزرگ و قلب مهربانت.

به تو که در این دایره‌ی کبود همچون ستاره‌ای درخشیدی.

تویی که باعث اهتزاز بال من شدی. حمایتم کردی و من پیش رفتم.

به یاد می‌آورم که چه سختی‌هایی در زندگی متحمل شدی، تو از جماعت درستکار بودی، تو به سنگی در جویباره‌ای می‌مانی؛ همان‌قدر سخت و محکم که کسی نتوانست تو را از میدان به در کند.

بعد از ساعاتی گشت و گذار در میان گلها و درختان به نانوایی رفتم، نان تازه خریدم و از لبنیاتی روستا سرشیر، عسل، کره و پنیر تهیه کردم و راهی ویلا شدم.

بعد از صبحانه با همسرم و بچه‌ها به دل جاده‌ی عباس آباد زدیم. جاده‌ای فوق العاده سرسبز و رویایی.

هنگام ناهار کنار جویبار تمیز و زلالی، زیراندازی پهن کردیم و نشستیم. من به نشستن قناعت نکردم، زیر آسمانی از ابریشم و رویا دراز کشیدم و در آن هوای لذت بخش و بهاری برای خودم رویا بافتم و بافتم.

با بوی خوش زغال و جوجه کبابی که از زیر بینی‌ام گذشت، بیدار شدم. چون صبح خیلی زود از خواب برخاسته بودم نفهمیدم که چه‌طور خواب چشمانم را فراگرفت.

نهار دلچسبی خوردیم، بچه‌ها کمی بدمینتون بازی کردند، گشتی در اطراف زدیم و هنگام غروب به سمت ویلا راه افتادیم.

وارد شهرک که شدیم، همه جا در سکوت و تاریکی عمیقی فرو رفته بود. حتی یک فانوس هم روشن نبود. شاید فانوس‌ها هم از آغاز شب خوابند و یا شاید تنها مسافر آن شهرک ما بودیم.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

4 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن