تک شاخهی زیتون
کلمات هایلایت شده بازیگران متن من هستند و با کمک آنها متن زیر را نوشتهام.
نوجوان که بودم با خانوادهام به روستایی در حوالی قزوین رفته بودیم. اوایل بهار بود. درختان شکوفه کرده بودند و همه جا سرسبز بود.
روزها با دختران روستایی هم سال خودم، به اطراف روستا میرفتیم و به هر گوشهای سرک میکشیدیم تا با روستاییان و زندگی روستایی آشنا شوم.
در میانهی روستا، رود قشنگی بود که نامش را گذاشته بودیم، رود خوشبختی. هر وقت به آنجا میرفتیم، بلافاصله پاچههای شلوارمان را بالا میزدیم کنار رود مینشستیم وپاهایمان را تا زانو در آب خنک و زلال رود میگذاشتیم و تا مغز استخوان یخ میکردیم ولی خود را نمیباختیم و بعد وقتی پاهایمان کرخت میشد، غوطه میخوردیم در سبزی سرچشمهها.
آب رود به اندازهای شفاف بود که تصویر آسمان بر آن خودنمایی میکرد و گمان میکردی هر لحظه آسمان پایین میآید و در آب فرو میرود.
در میان درختان و بوتههای سرسبز جست و خیز میکردیم و از چهچهی بلند پرندگان که در میان شاخ و برگ درختان مانند هزار پرنده پیچیده بود، لذت میبردیم.
در زیر خورشیدی جاوید دستمالی پهن میکردیم و خوراکیهای خود را با هم تقسیم میکردیم و شادمانه میخوردیم.
به میان گندمزارها میرفتیم و در جشن شکوه تقسیم نان و آفتاب به پایکوبی می پرداختیم.
اوایل بهار بود و بارانهای بهاری.
بیشتر روزها باران همچون رگبار، بر سر و رویمان تازیانه میزد و به قدری با شتاب میآمدند که گویی در لحظهای عظیم فرو میریزند و جهان دگرگون میشود.
و ما در زیر باران تند، میچرخیدیم و میچرخیدیم و میخواندیم: باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میزند بر بام خانه، یادم آرد روز……… باران همانطور که با شتاب آمده بود با شتاب هم بار و بندیلش را جمع میکرد و میرفت.
بعد از آن رگبار بهاری، مهمان رنگین کمان زیبا میشدیم و من تا محو شدن آن، انگشتانم به رنگین کمان بود.
قلمی در دست میگرفتیم و در هوا روی رنگینکمان میکشیدیم و اما قلمم یک شاخهی زیتون بود.
کاش میتوانستم با تک شاخهی زیتون، چهرهی جهانی را ترسیم کنم، آکنده از امنیت و صلح، مالامال از عشق و دوستی.
زندگی در روستا آرامش عجیبی به همراه دارد ولی سالهاست که دیگر هیچ روستایی را از نزدیک ندیدهام.
[شاخهی زیتون نماد صلح و امنیت است].
چه قشنگ یاد اون روزها بخیر 👏👌🌹
😍😍