قطار قدیمی
کلمات هایلایت شده بازیگران متن من هستند و به کمک آنها متن زیر را نوشتهام.
قطار قدیمی سوتزنان وارد ایستگاه شد و توقف کرد. تعدادی از مسافران پیاده شدند. زنی با پیراهن چیندار بلند، کلاه کنفی و سبدی پر از خوراکی از پلههای قطار بالا رفت.
او هر از گاهی که از هیاهوی زندگی خسته میشد به سمت باغ خانوادگی میرفت تا یک روز را به تنهایی بگذراند و مسائلش را با خودش حل و فصل کند.
در آخرین ایستگاه پیاده شد. باید برای رسیدن به باغ کمی پیاده میرفت اما اهمیتی نداشت چون عاشق پیادهروی در سکوت آن منطقه بود و فرصت خوبی برای اندیشیدن به شمار میآمد.
به درب ورودی باغ رسید. کنار باغ صندوق پستی زنگ زدهای قرار داشت. کلید را از کیفش درآورد و درب صندوق را گشود. صندوق لبریز بود از کاغذهای باطله که خبر از شیطنت بچههای روستا میداد. زن همه را به سطل زباله ریخت. بین آن همه کاغذ، پاکت نامهای بود که روی آن هیچ نشانی نوشته نشده بود. پاکت را باز کرد و چند سطر ابتدایی را خواند. سراسر هذیان و چرندیات بود. آن را پاره کرد و کنار کاغذهای دیگر در سطل زباله انداخت.
وارد باغ شد. افکار زیادی در سرش تاب میخورد، باید آنها را نظم میبخشید و تصمیمات مهمی میگرفت.
از حاشیهی باغ که میگذشت به درختان، درختچهها و بوتههای گل رز نگاهی عاشقانه میانداخت. رطوبت هوا، شبنم و حبابهای قشنگی را روی گلها نشانده بود. باغبان، نهایت خلاقیتش را به کار گرفته بود تا باغ از هر جهت زیبا و آراسته باشد.
به آشپزخانه رفت. سبدش را روی میز گذاشت. کتری پر از آب را، روی گاز قرار داد تا جوش بیاید و قهوهای بسازد.
در حین سامان دادن به کارهایش، در عمق جادههای مهآلود ذهنش، کنکاش میکرد تا چیزی برای ساختن دوباره بیابد. لحظههای ساده و خوشی را در زندگی مجسم میکرد که بدون هیچ دغدغه و تشویشی گذرانده بود. ولی اینک با سماجت و عجولیگریهایش، زندگی را بر خود و دیگران غیرقابل تحمل کرده بود. نبض زندگی از جنبیدن ایستاده بود و باید کاری میکرد. امروز قصد داشت تا در سکوت باغ، صادقانه خود را در آیینه ببیند.
فنجان قدیمیاش را که لبپر شده بود برداشت و قهوهای ریخت تا با شکلاتی که همراه خود آورده بود میل کند.
باید راه و روش اصیل خود را در زندگی پیش میگرفت. نامهربانی و لجبازی از او ساخته نبود.سماجت و عجولیگری با شخصیتش سازگار نبود و چهرهی زشتی از او ساخته بود. باید حل بسیاری از مسائل را به زمان واگذار میکرد.
آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد چندین ساعت از وقت نهار گذشته است. برای خودش از خانه ساندویچ آورده بود. نهارش را خورد و کمی استراحت کرد. احساس کرد حالش بهتر شده است.
خود واقعیاش را بعد از مدتها یافته بود. دیگر مطمئن بود که میتواند زندگی سی سالهای را که همهی دارایی خود را برایش صرف کرده بود به سیر طبیعی بازگرداند.
سبد خالیاش را برداشت تا خود را به آخرین قطار برساند در غیر این صورت مجبور میشد شب را در باغ سپری کند.
بوی خوش محبوبههای شب در حیاط باغ پیچیده بود و نوید زندگی تازهای را به او میداد.
در را باز کرد تا از باغ خارج شود، یکباره چهرهاش از خوشحالی شکفت. مردش با رویی گشاده مقابل درب باغ ایستاده بود.