شوق هجرت
کلمات هایلایت شده بازیگران متنمن هستند و به کمک آنها متن زیر را نوشتهام.
پسرک، درب چوبی خانه را غژغژکنان باز کرد و به سمت آخور رفت. یک بغل یونجه برداشت و مقابل اسبانش گذاشت، اسبان اصیل ترکمن. با مهربانی دستی بر سر و یالشان کشید و آنها را نوازش کرد. اسبان با این نگاه نافذ و مهربان آشنا بودند و هر روز چشم به راه بودند تا بیاید. بعد به سراغ آبخور خالی رفت تا آن را پر از آب کند.
امروز باید اسبها را استحمام میکرد. شیر آب را باز کرد، شلنگ آب را برداشت و با فرچهای نرم شروع به شستن اسبها کرد. مراقب بود با ملایمت این کار را انجام دهد تا مبادا اذیت شوند و لگد بپرانند. بعد از شستوشوی اسبها به نظافت آخور پرداخت.
بعد از اتمام کار، زین سرخ را بر پشت کره اسب دوستداشتنیاش گذاشت و همراه او از آخور خارج شد.
آنان آوازخوانان با رقص سرابگونهشان از کوچهی آفتاب گذشتند.
اواخر فصل کسالت بود. پسرک میرفت تا در درو کردن خوشههای گندم به پدر و مادرش کمک کند.
از مقابل تنها دبستان کوچک روستا گذشت. پسرک دورهی دبستان را تمام کرده بود و برای ادامهی تحصیل اشتیاقی وصفناپذیر داشت.
مدتها بود که افکاری در ذهنش جان گرفته بود. تمام اندیشهی روزهایش این بود که پزشک حاذقی شود و بعد به روستا بازگردد و به مردمش خدمت کند. اما چگونه؟ راهی نمییافت.
اگر برود، پدر و مادرش دست تنها میمانند و اگر نرود با رویای شب و روزش چه کند؟شوق هجرت تمام وجودش را دربرگرفته بود. دم دمای غروب دست از کار کشیدند. پسرک گوشهای نشست و قطره قطره خستگی را چشید.
مادر مثل همیشه با دمکردهی بابونه که در لیوانی سفالی ریخته بود به سمتش آمد. خوردن چای بابونه آن هم از دست مادرش آرامش خاصی به همراه داشت.
به مادر و دستهای پینهبستهاش نگاهی انداخت دلش میخواست آن افکار را از ذهن خود پاک کند اما هر چه تلاش میکرد با قوتی بیشتر در ذهنش جاگیر میشد. او با سن کوتاهش، افکار بلند و معناداری در سر داشت. میخواست به این واسطه میراثی از خود به جای گذارد.