کلمات هایلایت شده بازیگران متن من هستند و به کمک آنها متن زیر را نوشتهام.
پسر جوان با کولهای بر پشت و شیشهی آبی در دست از باشگاه بیرون آمد. هندزفری را در گوش خود نهاد و راه افتاد. او سرمستانه و سبک گام برمیداشت، پنداری که در حال پرواز است.
در عرض چند روز زندگیش زیر و زبر شده بود، آنچه را که حتی در خواب هم تصور نمیکرد در بیداری به وقوع پیوسته بود.
در افکارش فرو رفته بود. گاهی که ذهنش به سمت آدمهایی میرفت که در تمام سالهای زندهمانی، غم و شادیاش را با انها تقسیم کرده بود، چشمانش به اشک و چهرهاش به لبخند مینشست. هر چند که آنها از نظر اجتماعی آدمهای موجهی نبودند ولی مرام و معرفت را در حقش تمام کرده بودند. با یادآوری بعضی از آدمها، چهرهاش همچون آتشفشان خشم فوران میکرد.
او تمام عمرش در قلعهای عظیم از درد و رنج و بیکسی، قامت بلندش خمیده گشته بود و نیازداشت تا با یاری کسی از زمین برخیزد و خود را بتکاند؛
و بناگاه توسط آدمهای مهربان و نیکوکاری که دست روزگار بر سر راهش گذاشته بود از جنگل شوکرانها به دنیایی پر از مهر و انسانیت پرتاب شده بود. اما هنوز وجودش پر از هراس و دلهره بود. او با سن کوتاهش، فرودهای زندگی را خیلی بیشتر از فرازهایش دیده بود به همین خاطر هیچ چیز خوشایندی برایش واقعیت نداشت و باور کردنی نبود.
چشمانش برق خاصی پیدا کرده بود. وقتی به گذشتهای نه چندان دور مینگریست، خود را در دشت خشک و وسیعی میدید که اگر آن دست مهربان نبود، نگاه آفتاب سوزان او را هم شعلهور میکرد و خاکسترش را بر باد میداد.
آواز قمری کوچکی او را به خود آورد، قمری زیبایی با طوقی سیاه بر گردن که میان پیادهرو و ادمها با گردنی برافراشته قدم میزد و هیچ هراسی به دلش راه نداشت.
چند ساعتی میگذشت که از باشگاه خارج شده بود ولی خیال رفتن به خانه را نداشت. دلش میخواست قدم بزند و با خودش اتفاقات روزهای اخیر را مرور کند.
هوا تاریک شده بود و ستارگان زیبا رفتهرفته در آسمان نمودار میشدند. پسر جوان نگاهش را به آسمان دوخت و ستارگان نگاهش را چشمکزنان پاسخ گفتند. گویی ستارگان هم قسم میخوردند و به او اطمینان میدادند که روزگار سختی و بیپناهی به انتها رسیده است و دیگر با خیالی آسوده میتواند به دنبال تحقق آرزوها و رویاهایش برود.