محتوا

آیا زندگی شما فزونی یافته یا زیاد شده است؟

آیا زندگی شما فزونی یافته یا زیاد شده است؟

شاید فزونی و زیاد شدن در ظاهر یک معنا داشته باشند اما در باطن بسیار متفاوتند.

به نظر من فزونی یعنی افزودن به عرض زندگی. یعنی زندگی با کیفیت، همیشه شاگردی کردن، هدفمند زندگی کردن و حرکت به سمت خودشناسی و خودسازی. زیاد شدن یعنی افزودن به طول زندگی. یعنی روزمرگی، بی‌برنامه بودن و باری به هر جهت پیش رفتن.

وقتی این جمله را در کتاب درک یک پایان خواندم سوالات بسیاری در ذهنم به خط شدند، بنابراین ضروری دیدم که به عقب برگردم و عملکردم را مورد بازبینی قرار دهم.

یادآوری سال‌های تکرار نشدنیِ  مدرسه، روزهای خوش و لذت‌بخشی را برایم زنده می‌کند. همیشه شاگرد اول کلاس بودم و در مدرسه چهره‌ای شناخته شده. آن‌چه که از دوران مدرسه به یاد می‌آورم، برمی‌گردد به تمجیدها و تشویق‌های معلمان، دوستان، اطرافیان و جایزه‌های بی‌شماری که دریافت کرده‌ام. ولی در این میان از آموخته‌هایم چیزی در خاطرم نمانده است چون مطالب درسی در عمق جانم ننشسته بود و ریشه نکرده بود.

یادم می‌آید در کلاس چهارم دبیرستان با دانش‌آموزی به نام سپاسه هم‌کلاس بودیم. او روی آخرین نیمکت کلاس، سر میز می‌نشست و من روی نیمکت سوم ردیف وسط. هر گاه معلم  شروع می‌کرد به درس دادن، سپاسه هم بعد از دقایقی شروع می‌کرد به سوال پرسیدن.

 دختر باهوش و کنجکاوی بود و از هیچ مطلبی به سادگی نمی‌گذشت. معلم‌ها با شکیبایی و خوش‌رویی به تمام سوالاتش پاسخ می‌دادند. همیشه متعجب می‌شدم که چرا من سوالی ندارم ولی او رگباری سوال می‌پرسد. او را می‌ستودم و در تصوراتم برایش آینده‌ای درخشان می‌دیدم.

وقتی به مرحله‌ی بعدی زندگی راه یافتم، نیاز داشتم تا طبق روال خانه‌ی پدری و مدرسه دیده شوم و مورد تأیید قرار بگیرم. بنابراین می‌کوشیدم رضایت اطرافیان را برآورده کنم تا مورد توجه همگان باشم. خوشنودی دیگران از هر چیزی برایم مهم‌تر بود. تعریف‌های آن‌ها مرا به اوج می‌برد و بدگویی و قضاوت‌هایشان مرا فرو می‌ریخت. در آن زمان هنرها و مهارت‌های ارزشمندی کسب کرده بودم. اهل مطالعه بودم ولی از هنر انتخاب کتاب خوب بی‌بهره. هیچ آرمان و رویایی در سر نمی‌پروراندم و هیچ هدفی نداشتم.

تا این که در برهه‌ای از زمان، غم بزرگی روی شانه‌هایم نشست و من که تحمل آن غم سنگین را نداشتم، از خدا و آدم کینه به دل گرفتم و سال‌های مدیدی در خود فرو رفتم.

حال کمی درنگ می‌کنم تا راه رفته‌ را با دقت نظاره کنم. با کمال تأسف تا به این‌جا فقط به طول زندگی‌ام افزوده‌ام. انبوهی از خاطرات، خشم و کینه‌، غم وغصه‌ و روزمرگی‌ها را روی هم انباشته‌ام ولی صناری به وجودم نیفزوده‌ام.

در سال ۱۳۹۴ دوست مهربانی یک فایل صوتی از استاد سید محمد عرشیانفر برایم فرستاد با عنوان چگونه کینه‌ها را از بین ببریم. با اکراه و به ناچار آن را گوش کردم. این فایل در کمال حیرت مرا از خواب زمستانی بیدار کرد و جرقه‌ای شد برای شروع یک زندگی نوین.

در کلاس‌ مربیگری زندگی نام‌نویسی کردم تا زیستنی متفاوت را از نو بیاغازم. خواندن کتاب‌های ارزشمند و توصیه‌شده‌ی استادم را شروع کردم.

هنگام خواندن، یادداشت‌برداری و حاشیه‌نویسی می‌کردم. خواندن همراهِ نوشتن، تفکر را به من آموخت. همان چیزی را که باید در دوران مدرسه یاد می‌گرفتم. حین خواندن کتاب‌ها، خودم را در لابه‌لای خطوط و صفحات آن می‌دیدم، سوالاتی ذهنم را به چالش می‌کشید و در جستجوی پاسخ به کتاب دیگری می‌رسیدم و بعد کتاب دیگر و کتاب دیگر…

به تدریج صاحب رای و اندیشه شدم. از آن به بعد در سخنان اطرافیان بیشتر تأمل می‌کردم. کم‌کم تأیید دیگران، اهمیت خود را از دست داد و برای رضایتمندی آن‌ها در ازای ناخشنودی خودم گامی برنمی‌داشتم.

خواندن و نوشتن، ذهن و روح مرا به تکاپو واداشتند. هیچ کدام به تنهایی نمی‌توانستند تأثیر عمیقی بر جای بگذارند و تغییرات اساسی را در وجودم رقم‌ بزنند.

به وضوح می‌بینم که از سال  ۱۳۹۴ به بعد اندک اندک به عرض زندگی‌ام افزوده شده و زندگی برایم معنا یافته است. از انفعال دوری گزیده‌ام. هدفمند شده‌ام. تا حدود زیادی به حقوقم آگاه و پایبندم. با کتاب‌ها زندگی می‌کنم و همنشینی با آن‌ها ذره ذره وجودم را غنی‌تر و پربارتر می‌سازد.

با این تفاسیر اینک من در باطن مریمِ هشت ساله هستم و در ظاهر مریمِ  پنجاه ساله.

شما بگویید، آیا زندگی‌تان فزونی یافته  یا زیاد شده است؟

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

6 دیدگاه

  1. مریم بانو راستش بهم ریختم با مطلبت. چون همیشه می‌گفتم که زمان جوانی که تصمیمات همه یا تقلیدی است یا هیجانی و ناپخته. پس نه همه البته ولی عده‌ای چون خود من شاید آن زمان‌ها واقعا توانمندی که از آن خودم و برخواسته از درونم باشد را نمی‌شناختم، اما با این متن احساس عجیبی به من دست داد.
    بعد از گذر جوانی چه کردم با زندگانیم؟ انگار همیشه بدو بدو دنبال یافتن هستم اما از دریافت بی بهره. بدو بدوی ما برای ریل چینی قطار زندگی از مبدا تولد تا مقصد پایان. اما همین؟ پس بقول شما عرض زندگی چه؟ همه‌اش که پی طول زندگی دویده‌ام و البته زیاد هم نشده که گاهی درجا زده‌ام و فقط کوپن عمر سوزانده‌ام. فزونی اما چه؟ به عرض افزوده‌ام؟

    قطعا جوابش دردآور است اما روبرو نشدن با خود و عملکردم و روراست نبودن تلخ‌تر است.

    ممنون از مطلب خوبت مریم بانو

    1. مریم جان طبیعی است که در ایام جوانی احساسات و هیجانات بر ما غلبه می‌کند و پرشتاب هستیم و می‌دویم و می‌دویم تا برسیم اما شاید درک درستی از این دویدن‌ها نداشته باشیم. البته خیلی‌ها هم از جوانی هدفمند زندگی کرده‌اند ولی بهر حال.
      زمانی که به میان‌سالی می‌رسیم و احساسات و هیجانات فروکش می‌کند، آن وقت می‌ایستیم، بهتر می‌بینیم و بهتر می‌شنویم و‌خود را ارزیابی می‌کنیم. چقدر خوبه که لااقل تا زنده هستیم پی ببریم به آن‌چه که باید.
      مثل همیشه از کامنتت لذت بردم.♥️♥️

      1. چقدر زیبا نیمه دوم عمر را به تصویر کشیدی: زیباییِ دست از تقلا برداشتن و دیدن و شنیدن دوباره و ارزیابی خویش آن هم پیش از آنکه مهلت‌مان تمام شود. عالی گفتی مریم جان. این فهمیدن در فرصت بودن خودش موهبتی بزرگ است.

  2. جالبه منم از ۹۴ متحول شدم و کتابخوانی رو شروع کردم
    ما هردو ۸ ساله ایم
    من با عنوان کتاب من زنده ام جذب کتاب شدم و خوندن رو شروع کردم

    1. سلام خانم خادمی. خیلی لطف کردید که خوندید و چه خوب، هم‌سالیم. من همیشه اهل کتاب بودم و لی خواندن همراه نوشتن را فکر می‌کنم با کتاب تفکر زائد از جعفر مصفا شروع کردم که برای اون زمان خیلی کتاب سختی بود. 🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن