یک روز بارانی
کلمات هایلایت شده بازیگران متن هستند و به کمک آنها متن زیر را نوشتهام.
بعداز ظهر یک روز بهاریست و خانودهی برادرم، میزبان من هستند.
اهل خانه در چرت نیمروزی به سر میبرند اما من ساعتهاست پشت میز تحریر نشستهام تا چند خطی بنویسم. اما همچنان سطرهای دفتر کاهیام مثل سطری از کویر است، خشک و خالی بدون کشت و بذر.
میل فراوانی به نوشتن دارم اما افکارم مبهم و مغشوش است.
اطرافم را به دقت زیر نظر میگیرم بلکه چیزی الهام بخش بیابم و جرقهای در ذهنم روشن شود آنگاه اعجازی صورت بگیرد تا قلم خشکیدهام بر صفحات کاغذ به حرکت درآید.
اما نه! انگار سرم از حس و حال تهی شده مثل حوضی که آبش را کشیده باشند.
بناچار از پشت میز برمیخیزم و به حیاط پشتی خانه میروم تا بلکه اندیشهام هوایی بخورد.
چند روزیست باران یکریز و شتابزده میبارد و حال و هوای گیلان را برایمان به ارمغان آورده است.
پیتهای حلبی زنگ زدهی نخل مرداب در گوشهی حیاط، از آب لبریز گشتهاند.
ساقههای نی خیزران در یک ردیف کنار هم ایستادهاند که بلندایشان تا لب دیوار میرسد.
قطرات باران، گرد و غبار را از همه جا زدوده است و هیاهوی آن از تکان شانه خاک تا تنفس سنگ را دربرگرفته است.
و آن طیفهای آفتابی همچون کمان رستم، گاه در آسمان رخ مینماید و گاه محو میشود و دوباره از نو.
از بالای نیهای خیزران، داربست ساختمان نیمهکارهای را میبینم که کارگران روی ان مشغول کار هستند. آنها نایلونی بر سر گذاشتهاند و از پشت گره زدهاند تا لااقل سرهایشان از باران تند در امان باشد.
صدای یکی از کارگران که از بقیه مسنتر است میشنوم که به اوستای خود میگوید:
ما هر چه بودهایم، همانیم. شمایید که هر روز با پر کردن حساب بانکی خود، رنگ رخساره عوض میکنید.
هوا کمکم رو به تاریکی میرود و من همچنان ایستادهام. دیدن این زیباییهای ناب را به دشواری تفکر و نوشتن ترجیح میدهم.
در سیاهی شب، درخت کاج کهن خانهی همسایه چه هیبتاور و ترسناک مینماید.
به صفحهی وسیع اسمان چشم میدوزم، منتظرم تا چشمکزنهای زیبا در آسمان پدیدار شوند و آن را با قدومشان مزین کنند.
غفلتا دست کوچک گرم و لطیفی، دستم را میگیرد، سرم را پایین میآورم: پسر قشنگم صدای پاهای کوچکت را نشنیدم از کی امدی؟
میخندد، دستانم را میکشد و میگوید: عمهجان برام کتاب میخونی؟
-باشه عزیزم. اونوقت چه کتابی؟
-دستهایش را مشت کرده و با هیجان بالا میبرد و میگوید: کارآگاه سیتو.
بار دیگر نگاهی به آسمان میاندازم. امیدوارم ببینم روزی را که آسمان در حسرت ستاره نباشد و من هم در حسرت نشاندن چند خط بر صفحهی سفید کاغذ نمانم.