حکایت بوستان سعدی/چه آوردم از بصره دانی عجب
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین تر است از رطب
تنی چند در خرقه راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود
ز پر خواری خویش بس خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن در افتاد سخت
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبان بد عاقبت خورد و مرد
رئیس ده آمد که این را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا بخاک
جناب سعدی میفرمایند: از بصره حکایتی شیرینتر از خرما، برایتان آوردهام.
با چند نفر در لباس پرهیزگاران و درویشان از کنار نخلستانی رد میشدیم.
یک نفر از آنان بسیار شکمو بود و به خاطر همین خصلتش در نظر مردم بسیار پست و حقیر مینمود.
آن ادم شکمباره از درختی بالا رفت تا خرما بچیند ولی دست بر قضا از آن بالا پرت شد، گردنش شکست و در جا فوت کرد.
کدخدا سر رسید و با تندی گفت: چه کسی باعث مرگ این بندهی خدا شده است؟
گفتند: بر سر ما فریاد نکش؛
شکمبارگی باعث سقوط او شد؛ زیرا تنگ نظر بود و روده هایی گشاده داشت.
همیشه ممکن نیست که آدمی شکمش را سیر کند و با خود نیز بردارد.
پرخوری مانند زنجیر دست و پای انسان را میبندد و آدمی که در بندِ شکم اسیر باشد، به ندرت به یاد خدا میافتد.
پای ملخی که معدهاش با طول بدنش برابر است، خوراک مورچه ای است که یک معدهی کوچک دارد.
پس بر آن باشیم تا سرشتی پاکیزه و صفای خاطر بدست آوریم چون معده جز به خاکِ گور انباشته و سیر نگردد.
در حدیثی از پیامبر اکرم(ص) آمده است: که معده، خانهی همهی بیماریها و پرهیز از زیاده خوری آغاز تمام درمانهاست.
از آنجا که این حکایت در باب قناعت سروده شده، در اصل به معنای آن است که؛
انسان حقیقی کسیست که در برابر دنیا و لذایذ آن، چشم بر انسانیت خود نمیبندد و طبع بلند و خدایی خود را با دراز کردن دست در برابر دیگران؛ به حقارت نمیکشد .
قناعت و احساس بی نیازی، ثروتی بی پایان است و سبب ارزشمندی هر انسان.