حکایت

در باب ششم قناعت/ یکی را تب آمد زِ صاحبدلان

حکایتی از بوستان سعدی

حکایتی از بوستان سعدی

یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان

بگفت: ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم

شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سرکه کرد

مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت

کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار

اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری

تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن

به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ

کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم

شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل

معنی حکایت

روزی یکی از صاحبدلان دچار تب شد.
یک نفر به او گفت: از فلانی شِکر بگیر و بخور.

[در طب قدیم شکر را به عنوان دارو به کار می‌بردند، چنانکه امروزه هم از شکر سرخ به عنوان دارو استفاده می‌شود].
زیرا شکر، طبع سردی دارد و تب را پایین می‌آورد.

صاحبدل گفت: دوست عزیز اگر بمیرم، بهتر از این است که منت آدم بداخلاق را بکشم.

من ترجیح می‌دهم تلخی مُردن را بچشم تا این که غرور و کبر آن مرد را تحمل کنم.

نصیحت می‌کنند که:
به دنبال خواسته‌های دلت نرو. چون تمکین کردن و اطاعت کردن از شکم، نور جانِ آدمی را کاهش می‌دهد و باعث می‌شود شخصیت انسان از بین برود.
نفس اماره، تو را خوار و خفیفت می‌کند.
اگر هوشمندی، هیچ وقت این نفس را عزیز نشمار.
اگر هر چیزی که مراد دلت هست بخوری، در روزگاری که دچار سختی شوی، بسیار اذیت خواهی شد.

جناب سعدی شکم را به تنوری تشبیه کردند که برای روشن ماندن آتشش مرتب باید در آن هیزم بریزی.

این تنور شکم را تافتن، برای تو مصیبت‌هایی را ایجاد خواهد کرد، در روزی که چیزی برای خوردن نیابی.

در زمان مضیقه آبرویت را خواهند ریخت هرگاه در زمان فراخی و توانگری روده را از غذا پر کنی و تنگ سازی.

مرد شکمو بارِ شکم را می‌کشد، اگر روزی چیزی نصیبش نشود، باید بارِغم را بکشد.
کسی که بنده‌ی شکمش باشد، همیشه خجل می‌شود.
جناب سعدی می‌فرماید:
در نظر من این که شکم و معده‌ام تنگ باشد و به آن رسیدگی نکنم بهتر از آن است که خوار و ذلیل شوم.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن