بازیگران متن من

جاده‌ی مه آلود

کلماتی که هایلایت شده‌اند بازیگران متن من هستند و به کمک آن‌ها متن زیرا را نوشته‌ام.

زمانی که هنوز تاکسی‌های پیکان نارنجی روی بورس بود، من با خانواده‌ام شبانگاهان در جاده‌ی رویایی چالوس که مه آرام می‌رقصید در حرکت بودیم. همه‌جا را مه فرا گرفته بود. هر لحظه فکر می‌کردم که الان به دره سرازیر می‌شویم.

از ترس چشم‌هایم را بسته بودم و باز در چهره‌ی خاموش خیال غوطه‌ور شده بودم و دوباره تجربه‌های غلیظ تاریکی به سراغم می‌آمد.

با این که بخاری ماشین روشن بود ولی به شدت سردم شده بود. خودم را پوشاندم و به مادرم چسبیدم تا گرمم شود. بعد از سپری شدن دقایقی خوابم برد.

با توقف ماشین بیدار شدم. مقابل هتل کوروش ایستاده بودیم. یک اتاق مشرف به جاده گرفتیم و مستقر شدیم. آنقدر خسته بودیم که باز کردن وسایل را به فردا صبح موکول کردیم.

با اشعه‌های نورانی خورشید که صبحگاهان بر تنم می‌لغزید از خواب برخاستم. از ملال‌خاطر دیشب خبری نبود. نگاهی به آسمان انداختم. آسمان همچون صفحه‌ی دل من صاف و آبی رنگ بود.

به دیواراتاق، تابلوی قشنگی آویخته بودند. تابلویی سرسبز که آسمان گیلان را با هیاهوی چلچله‌‌های از کوچ برگشته به تصویر کشیده بود، از بهاری به بهار دیگر.

با وجود سرمای بیرون، پنجره را باز کردم تا هوای تازه به درون بیاید که ناگه پروانه‌ای به داخل هجوم آورد و خود را به روی شانه‌ام پرت کرد. ناخوش احوال بود با آن بالهای نازک زیبای خسته.

مادرم گاز پیک نیکی با خود آورده بود. به برادرم گفت: چای را همین جا درست کنم؟برادرم با درماندگی به مادرم نگاه کرد و گفت: گاز پیک‌نیکی، این‌جا، در هتل؟ بیرون می‌رود و با کیک صبحانه‌ و فلاسک پر از آب جوش برمی‌گردد.

ساعتی بعد به قصد رفتن به لب دریا، هتل را ترک کردیم. در خروش آفتاب داغ پرشکوه، مهمان دریا و شن‌های ساحل شدیم.

همه به سمت دریا رفتند و دست و پایی به آب زدند اما من همان‌جا در ساحل نشستم و با تکه‌ای سنگ، رویاهایم را به روی شن‌ها ترسیم کردم. خورشید مستقیم بر من می‌تابید. تشنه‌ام شده بود. چشمانم را تنگ کردم و خورشید را نگریستم حس کردم که خورشید هم تشنه‌کام در آن سوی آسمان نشسته است. در انتظار غروب است تا استراحتی کرده و ابی به سر و رویش بزند.

در همین حین چیزی محکم به سرم خورد. کلاغ سیاهی بود که برای برداشتن پوست پرتقال از میان آشغال های کنار ساحل به سر من برخورد کرده بود. عجب نوک محکمی داشت. بعد از برداشتن پوست پرتقال پرواز کرد و به دسته‌ی کلاغان پیوست.

سفر به شمال کشورهمیشه برایم آرام‌بخش و دلپذیر بوده است. بعد از چند روز به تهران بازگشتیم اما در صبحگاهی بدون مه.

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن