معرفی کتاب

همه می‌میرند اثری از سیمون دوبوار

پرده بالا می‌رود رژین به سوی تماشاگران سر خم می‌کند و لبخند می‌زند. این صحنه‌، آغاز کتابی است به قلم سیمون دوبوار. اثری مهم و مشهور با عنوان همه می‌میرند.

رژین هنرپیشه‌ی تئاتر است او همراهِ عوامل تئاتر برای اجرای نمایشِ رُزالیند به شهرستان سفر کرده و در هتلی اقامت گزیده‌ است.

او هنرپیشه‌ی زیبایی است و خود را خیلی موفق، بزرگ و برتر از دیگران می‌بیند و توجه همگان را می‌خواهد. از هیچ سرشکستگی و طرد شدنی نمی‌ترسد. به خودش وفادار است و با خود عهد کرده است که مشهور شود تا همه دوستش داشته باشند.

او به افراد خوشبخت‌ غبطه می‌خورد و زمانی که می‌بیند آدم‌ها همدیگر را دوست دارند احساس خفگی می‌کند. هر گاه خود را در آینه برانداز می‌کند می‌گوید: آه. کاش من دو نفر بودم یکی حرف می‌زد و یکی دیگر گوش می‌داد. یکی زندگی می‌کرد و آن یکی به تماشای او می‌نشست. آن‌وقت چه خوب می‌توانستم خودم را دوست داشته باشم! دیگر به هیچ‌کسی غبطه نمی‌خوردم.

رژین همیشه به این فکر می‌کند که بسیاری از آدم‌ها زندگی کرده‌اند بی‌آنکه اثری از خود به جا گذارند بنابراین از او نیز هیچ اثری نخواهد ماند. با خود می‌اندیشد، کاش دست‌کم بعد از مُردن، جای ما در فضا خالی می‌ماند و باد در آن می‌دمید و زوزه می‌کشید اما دریغا که بعد از رفتن هیچ شیار و شکافی به جا نمی‌ماند. رژین می‌خواهد جاودانه باشد و این تمام دغدغه‌ی اوست.

در اتاق دیگر هتل، مردی به نام رایموندو فوسکا ساکن است. او ساعت‌ها بر روی صندلی در بالکن می‌نشیند حتی مژه هم نمی‌زند و چیزی هم نمی‌خورد. رژین تمام‌ حواسش به او معطوف شده است با خودش می‌گوید: او به یک تکه آسمان بالای سرش قانع است اما من همه چیز را می‌خواهم.

در طی معاشرت و گفت‌و‌گوهایی که بین آن‌ دو شکل می‌گیرد رژین می‌فهمد که فوسکا مردی فناناپذیر است و از این که مردی ابدی دوستش دارد خوشحال است زیرا تصور می‌کند به این طریق هیچگاه فراموش نخواهد شد.

در این میان رُژه، مردی که عاشق رژین بود به او گوشزد می‌کند که خیلی بهتر است یک آدم فانی که غیر از تو کسی دیگر را دوست ندارد، عاشقت باشد.

فوسکا نسبت به همه چیز بی‌تفاوت است بنابراین از رژین می‌خواهد که به او کمک کند تا دوباره گریه، خنده، انتظار و ترس برایش واقعیت پیدا کند و زندگی را دریابد. رژین موافقت می‌کند و تصمیم می‌گیرد تا با او زندگی جدیدی را آغاز کند.

سیمون دوبوار، دو آدم کاملن متفاوت را در کنار هم قرار می‌‌دهد. یکی عاشق جاودانگی است و دیگری آن را نوعی نفرین می‌داند. یکی جویای شهرت است و برای آن یکی هیچ چیزی اهمیت ندارد. رژین از فوسکا می‌خواهد که زندگی‌اش را برای او شرح دهد، فوسکا ابتدا علاقه‌ای نشان نمی‌دهد اما بعد تسلیم می‌شود.

رایموندو فوسکا

فوسکا در ایتالیا در یکی از شهرهای کاخ کارمونا به دنیا می‌آید. مادرش خیلی زود می‌میرد. پدرش او را بزرگ می‌کند و سواری و کمان‌کشی را به او یاد می‌دهد.

بعد از این که وارد اجتماع می‌شود، کمبودهایی را در شهر کارمونا و زندگی مردم احساس می‌کند. به همین خاطر دلش می‌خواست تمام دنیا در دست او باشد تا بتواند تغییراتی را ایجاد کند، عدالت و منطق را بر جهان‌ حاکم کند، همه‌ی مردم را به خوشبختی برساند. او می‌خواست جهان را از نو بسازد و تمام وقتش را صرف مقابله با هرج و مرج و جاه‌طلبی و خیره‌سری مردمان کند. اما از مردن می‌ترسید به همین خاطر پا را از حدی فراتر نمی‌گذاشت.

تا اینکه مردی ژولیده و ژنده‌پوش معجونی را به او‌ می‌خوراند و زندگی جاودانه‌ای را به او می‌بخشد. فوسکا ابتدا خوشحال به نظر می‌رسید و انسان‌های فانی را با حقارت می‌نگریست. البته این احساسْ متقابل بود. افرادی که می‌دیدند فوسکا جوان مانده و خودشان پیر می‌شوند از او نفرت داشتند.

او هر کاری را که اراده می‌کرد انجام می‌داد. اما بعد از چند قرن زیستن، همه چیز معنای خود را برای او از دست داده بود. زن، پسر و نوه‌هایش مرده بودند. نه دوستی داشت و نه خویشاوندی و نه همسایه‌ای. قرن او از بین رفته بود و آینده به او تعلق نداشت.

چهار فصل، یک آسمان، دریاها، درختان و گیاهان، زمین‌های هموار و پست، همه‌جا و همه چیز برایش یکنواخت و ملال‌آور شده بود.

او همه چیز را از سر گذرانده بود. پادشاهی و سروری بر کارمونا، طاعون، وبا، قحطی، آدم سوزی، کشتار، جنگهای پیاپی و انقلاب‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را دیده بود، همه و همه آمده بودند و رفته بودند اما او هنوز زنده بود.

هیچ راه فراری برایش وجود نداشت او محکوم به ادامه دادن بود. همیشه و همیشه همه چیز شروع می‌شد و ادامه داشت، همیشه و همیشه.

شهامت، بخشندگی و سخاوت او هیچ ارزشی نداشت. افکار و آرزوهایش و همه‌ی تجربه‌های چند قرن زندگی‌اش هیچ‌ اثری در جهان نگذاشته بود. بعد از چند قرن فهمید که دنیا در دست او نیست و به تنهایی نمی‌تواند جهان را تغییر دهد.

فوسکا زندگی ملال‌آور خود را به تفصیل برای رژین شرح می‌دهد و رژین گهگاه در میان صحبت‌هایش می‌گوید: دیگر نگویید. بی‌فایده است. می‌دانم که تا آخرش همینطور تکراریست.

من و کتاب همه می‌میرند

کتاب همه می‌میرند برای من هم مانند رژین بسیار کسل‌کننده بود، چون همه چیز از ابتدا شروع می‌شد و برای هیچ چیزی پایانی نبود. ازدواج ، مرگ همسر، فرزندان و نوه‌ها و دوباره و دوباره.

طبیعی است که همه‌ی انسان‌ها طالب زرق و برق زندگی دنیوی هستند و همواره می‌خواهند جوان و شاداب بمانند و زندگی کنند. به همین علت از زمان‌های دور در قالب داستان و افسانه از جاودانگی بسیار گفته‌اند. در افسانه‌ی گیلگمش که کهن‌ترین حماسه‌ی بشری و مربوط به دوران سومریان است دیدیم که انسان‌ها برای دست‌یابی به رازهای جاودانگی چه خطراتی را به جان می‌خریدند.

سیمون دوبوار در این رمان به آسیب‌های جاودانگی می‌پردازد. از زوایایی به آن می‌نگرد که شاید تا به حال به آن توجه نکرده نباشیم. او جاودانگی را چنان توصیف می‌کند که هر کسی را خواهان آن باشد، بی‌درنگ منصرف می‌کند.

ما همه طالب جاودانگی هستیم اما جاودانگی در داشتن نامی نیکو پس از مرگ، ارزشمندتر از زیستن مادام العمر است. ما از این موضوع عذاب می‌کشیم که بمیریم و دیگر نتوانیم عزیزانمان را ببینیم اما زندگی با مرگ معنا پیدا می‌کند.

ما چون فانی هستیم، می‌کوشیم در لحظه زندگی کنیم. چون فانی هستیم؛ عشق، دوست داشتن، محبت، سخاوت، گذشت و فداکاری‌ها ارزشمند می‌شود. چون فانی هستیم، خطرپذیری یک ویژگی منحصر به فرد می‌شود و چون فانی هستیم، می‌کوشیم به کارهایمان در زمان مقرر سروسامان دهیم.

روزی همه می‌میریم اما ای کاش قبل از مردن زندگی کنیم.

این رمان توسط نشر نو و البته با همکاری نشر آسیم و ترجمه‌ی روان مهدی سحابی در ۴۴۷ ص به چاپ رسید.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

  1. راستش مریم جان من از جاودانگی دلزده شدم هرچند نمی‌دونم آخرین باری که به جاودانگی فکر کردم کی بوده؟ جاودانگی برام با بیهودگی و تا حدی پوچی در یک ردیف قرار گرفت. و البته که به مزاح میگم اما جدی بگیر که با این سرعت روزافزون تغییرات علمی و فناوری و دیجیتالی گاهی فکر می‌کنم تا ده سال آینده اصلا بین نسل جوان جایی برای امثال من نیست با این همه تغییر و آداپته شدنی که غیر ممکن هست. نه اینکه یادگیری را دیر یا غیرممکن ببینم که ظرف و ظرفیت روحی و وجودیم را جوری می‌بینم که نتونه تاب بیاره این همه تغییر را در بازه عمر خودم. خلاصه که دلم زده شد.

    اما یک بخشی که همان ابتدا مرا میخکوب کرد اینجا بود:

    “آه. کاش من دو نفر بودم یکی حرف می‌زد و یکی دیگر گوش می‌داد. یکی زندگی می‌کرد و آن یکی به تماشای او می‌نشست. آن‌وقت چه خوب می‌توانستم خودم را دوست داشته باشم! دیگر به هیچ‌کسی غبطه نمی‌خوردم”. خیلی جمله غریبی هست. میخوام باز بهش فکر کنم. به خودی که خودم را نظاره کند، خودم را بشنود و زندگی کند.

    سپاس رفیقِ کتاب‌باز، عالی بود مثل همیشه

    1. مثل همیشه دیدگاهت عالی بود.
      درست میگی سرعت تکنولوژی خیلی زیاده باید بتونیم خودمون رو به روز نگه داریم وگرنه قافیه رو می‌بازیم.
      چه خوب گفتی جاودانگی جسمی یعنی پوچی و بیهودگی.

      باز هم ممنونم که خوندی و دیدگاه ارزشمندت رو برام ثبت کردی.♥️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن