پاریس جشن بیکران اثری است از ارنست همینگوی
پاریس جشن بیکران اثری است به قلم ارنست همینگوی که به خاطرات سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ در پاریس مربوط میشود.
این کتاب ارزشمند حاوی دستنوشتههای اوست که در بیست بخش تدوین شده است. این اثر در نوع خود بینظیر است و میتوان هر بخش را داستان کوتاهی به شمار آورد.
در انتهای کتاب دو نقد از نویسندگان بزرگ به نام گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا پیوست شده است.
همینگوی در خلال نوشتههایش از نوشتن و نویسندگی که کار دائمی اوست میگوید و رازهایی را برملا میسازد که همچون نقشهی راهی میتواند علاقهمندان به این حرفه را در مسیر درست قرار دهد.
او از نویسندگان و شاعران بسیاری نام میبرد، با آنها دیدار و گفتوگو میکند و از شیوهی زندگی و کتابهایی که نوشتهاند برای ما میگوید؛ بخصوص از اسکات فیتز جرالد، گرترود استاین، ازرا پاوند و… .
ابتدا متعجب شدم که چگونه این تعداد شاعر و نویسنده از ملل مختلف در پاریس اقامت گزیدهاند. بعد متوجه شدم که دستنوشتههای همینگوی به سالهای بین جنگ جهانی اول و دوم برمیگردد. در آن دوره با این که رکود اقتصادی، فرانسه و شهر پاریس را دربرگرفته بود ولی با پیشرفتهای هنری و فرهنگی فراوانی نیز همراه بود و پاریس را به محفلی برای تجمع هنرمندان، متفکران و نویسندگان داخلی و خارجی مثل پابلو پیکاسو، سالوادور دالی، ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد تبدیل کرده بود. این جماعت روشنفکر و هنرمند در کافه های مون پارناس و سن ژرمن مینشستند و ساعت ها به بحث و نویسندگی میپرداختند. گرترود استاین این هنرمندان جوان را نسل گمشده خطاب میکرد.
جشن بیکران و درسهای ماندگارش
اتاق کار همینگوی در طبقهی آخر هتلی بود که وِرلن-شاعر فرانسوی- آنجا از دنیا رفته بود و از خانهاش در خیابان کاردینال لوموئن فاصله داشت.
او صبح خیلی زود که همه در خواب بودند، مغازهها بسته بود و شهر هنوز از سکوت شبانه فارغ نشده بود، شروع به کار میکرد.
اما چون گرم کردن اتاقِ کار، هزینهبر بود بیشتر اوقات در کافهها به نوشتن میپرداخت. در کافه به معنای واقعی کار میکرد و اجازه نمیداد هیچ چیزی حواسش را پرت کند. اگر هنگام نوشتن کسی میخواست با او گفتوگویی داشته باشد یا به هر دلیلی مزاحمش میشد او را با ناسزا از خود دور میکرد.
او روزی در کافه مشغول نوشتن بود که دختری زیبارو وارد میشود. همینگوی ابتدا از دیدن دختر آشفته و هیجانزده میشود و اما در دل به دختر میگوید: تو از آنِ منی و سرتاسر پاریس از آنِ من است و من از آنِ این دفتر و قلمم. و بعد سرش را به زیر میاندازد و غرقِ نوشتن میشود.
همیشه کارش را تا جایی ادامه میداد که به سرانجامی برسد و همیشه وقتی آن را متوقف میکرد که میدانست بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد. گابریل گارسیا مارکز در تایید این کارِ همینگوی میگوید: گمان نمیکنم توصیهای بهتر از این باشد. این گفته بیشک برای کابوس دلهرهآور هر روز صبح در برابر کاغذ سفید نشستن، مداوای مطلقی است.
زمانی که داستان تازهای را شروع میکرد که خوب پیش نمیرفت خود را دلداری میداد و میگفت: نگران نباش. قبلن نوشتهای و حالا هم خواهی نوشت. همهی کوششت باید بر این باشد که یک جملهی حقیقی بنویسی. حقیقیترین جملهای را که میدانی بنویس.
لحظهای که دست از نوشتن برمیداشت دیگر به نوشتهاش فکر نمیکرد. اجازه میداد که ناخودآگاهش روی آن کار کند. سعی میکرد با مطالعه، توجه کردن به مردم، خواندن نوشتههای نویسندگان زمان خود و ورزش کردن تمرکزش را از ادامهی نوشته باز دارد.
همیشه بعد از نوشتن، مطالعه میکرد. میگفت: یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهی نوشتن را خشک کرد و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود.
گاهی بعد از اتمام کارش به کنار رود سن میرفت و ماهیگیران را تماشا میکرد یا به دیدن مسابقهی اسبدوانی میرفت و اگر اسب پابلندی پیدا میکرد روی آن شرطبندی میکرد. او بسیار دقیق و کنجکاوانه به همه چیز مینگریست و تمامِ اینها دستمایهای میشد برای نوشتن داستانهایش. زمانی که احساس میکرد این تفریحات و یا هر چیز دیگری به کارش لطمه میزند آنها را بدون لحظهای مکث کنار میگذاشت.
او با گرترود استاین -بانوی نویسندهی امریکایی- دوست بود. خانهی گرم او محل آسایشی را برایش فراهم میکرد و میتوانست از نوشیدنیها و خوراکهای خوشمزه بهرهمند شود. درسهایی را که از او فرا گرفته در بخشهایی از دستنوشتههایش آورده است. میس استاین به همینگوی میگفت: ایناکروشابل ننویس. یعنی کلماتی را بنویس که داستانت را حقیقی جلوه دهد. کلماتی که مردم عملن از آنها استفاده میکنند.
همینگوی از پردههای سزان- نقاش فرانسوی- بسیار میآموخت و میکوشید تا آموختههایش را به صورت جملات حقیقی و ساده در داستانهایش پیاده کند و اینگونه به آنها عظمت ببخشد.
او آنچه را که میدید، میشنید، میخورد و حس میکرد به زیبایی توصیف میکند. مثلن جایی مینویسد: خوردن صدفهای پهن را شروع کردم و آنها را از روی بستر خردهیخهای روی دیس نقرهای برداشتم و همچنان که لیموترش را رویشان فشار میدادم و گوشت عضلانی را از صدف خارج میکردم تا آرام آرام بجوم، واکنش و جمع شدن لبهی قهوهای و بسیار ظریفشان را هم تماشا میکردم.
روزی به یک نویسندهی جوان که از دشواریهای نوشتن مینالید، گفت: اگر نمیتوانی بنویسی، بهتر است ننویسی. مگر مجبوری این طور زار بزنی؟ اگر نمیتوانی بنویسی، چرا نقد نویسی یاد نمیگیری؟ به این ترتیب همیشه میتوانی بنویسی. دیگر نگرانی این را نداری که چیزی به قلمت نمیآید یا گنگ و بیصدایی. مردم نوشتهات را میخوانند و به آن احترام میگذارند. مگر این که خودت معیارهای بیش از اندازه والایی برای خودت در نظر بگیری.
اشتیاق به خواندن و نوشتن و عملگرایی در تمام لحظات زندگی همینگوی موج میزند. او در کارش بسیار منضبط، خشک و جدی بود و برای خودش قوانین خاصی داشت. ماریو بارگاس یوسا چه زیبا و درست میگوید: شور نوشتن لازم است اما فقط نقطهی آغاز است. بدون انضباط خوب و خشک، شور نوشتن کافی نیست.
همینگوی اوضاع مالی خوبی نداشت. او همیشه به خاطر پیادهروی، سرما و کار زیاد گرسنه بود. حتی پولی برای خریدن کتاب نداشت و آنها را از کتابفروشی سیلویا بیچ به امانت میگرفت. با تمام این مشکلات وقتی به انتهای کتاب رسیدم، دیدم که نویسنده در عین فقر مستأصل نیست. با خانهی سرد و اتاق کارِ سرد کنار آمده است و در کافه به نوشتن میپردازد. با پول اندکی که بدست میآورد با همسرش به گشت و گذار میپردازد به سفر میرود و هیچکدام بابت این شرایط غرولند نمیکنند. حتی جایی همینگوی میگوید: در شهری چون پاریس، که در آن هر چند تهیدست بودی راهی برای خوب زیستن و کار وجود داشت، به گنجینهای میمانست که در اختیارت گذاشته باشند. اما باز احساس میکنم که این دستنوشتهها با زندگی واقعی او فاصله دارد، چون به گفتهی همسرش -ماری همینگوی- این کتاب در سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ با فاصلهی زمانی بسیار زیاد بازنویسی شده است. بعد از گذشت حدود ۳۰ سال این دستنوشتهها تبدیل به خاطره شده است و به زعم من خاطره یعنی تحریف واقعیت. پس حال که وارد این وادی شدهام ضروری است که کتابهای بیشتری بخوانم تا او را بهتر بشناسم.
و اما خواندن این کتاب؛ شور و شوق نوشتن، قدم زدن در خیابانهای پاریسِ آن زمان، رفتن به کافه و دیدار آدمهای مشهور، سفر کردن، رفتن به دلِ کوهستان و حتی اسبدوانی را در وجود انسان بیدار میکند.
همینگوی در سال ۱۹۶۱ با شلیک تفنگ به زندگی خود خاتمه میدهد و این کتاب به همت همسرش-ماری ولش همینگوی- بعد از مرگ او چاپ میشود.
این اثر در ۲۲۳ صفحه با ترجمهی فرهاد غبرایی و نشر کتاب خورشید به چاپ رسیده است.
برای مطالعهی بیشتر: نکاتی در مورد نوشتن با ارنست همینگوی
نگران نباش. قبلن نوشتهای و حالا هم خواهی نوشت. همهی کوششت باید بر این باشد که یک جملهی حقیقی بنویسی. حقیقیترین جملهای را که میدانی بنویس.
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهی نوشتن را خشک کرد و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود.
این دو بخش از گفتارهای همینگوی، بیش از همه بخشها من را در خود بلعید. هنوز درک کاملی از آن بر من حاصل نشده که چرا چنین من را بلعید. اما سرنوشت و پایان ظاهراً به نظر من خواننده، دردآورش و به زعم او شاید حق انتخاب پایان دادن یا ماندنش، حقیقتاً میخکوبم کرد. من هنوز هم خیلی کند کتاب میخوانم و راجع خیلی از کتابها و نویسندهها چیزی نمیدانم حتی همینگوی و سرنوشتی که خودش انتخاب کرد.
کتاب پیرمرد و دریا را سالیان پیش خوانده بودم و روزهای زیادی درگیرش بودم با احساسهای متفاوت و حتی متضاد، اما بیش از این نمیدانستم از او. و همیشه حیرت میکنم از انتخابهایت مریم جان که چه سان بین انبوه کتابها، دست به انتخابهای شگفتانگیزی میزنی و چیزهایی نو به مخاطب ارائه میدهی.
بیگمان خویشاوندیت با کتابها خویشاوندی نیکویی است و منوی کتابهایت از غنیترینهاست. مثل همیشه حظ روحی فراوان بردم مریم جان، دستمریزاد بانوی خویشاوند کتابها.
مریم جان مثل همیشه حظ بردم از کامنتت. از این که در هر کامنت با نامی نیکو مرا به کتابها وصل میکنی، هیجانزده میشوم و دلم غنج میرود. باید لیستی از این نسبتها تهیه کنم و به دیوار اتاقم بزنم تا هر روز با خواندن و نگاه کردنشان انگیزه بگیرم. ممنونم که همراهم هستی.
در مورد همینگوی، من هم این دو کتاب را خواندم ولی به نظرم کافی نیست. کتاب سومی هم در راه است. هر وقت خواندم مرورش را میگذارم. باز هم سپاسگزارم🌷
مریم جان نوشتن از دوستان جهانیات (کتابها)، واقعا منو به وجد میاره و آنچه بر قلم اینحا جاری میشه برخاسته از شوری هست که از نوشتارت در درونم ایجاد میشه و به کلام درمیاد.
ممنون که دست ما را میگیری و به دنیای کتابها میبری. راجع همینگوی سالها پیش نکتهای شنیدم که هیچگاه پی صحت و سقمش برنیامدم و حالا مشتاقم که از زبان مریم و مرورنویسیاش، دربارهاش بخوانم میزبان مهربان کتابها.
کتاب سومی که میگفتم به دستم رسید. حتمن خواهم نوشت😍
مریم عزیز مرور نویسی بسیار خوبی بود. وقتی متن را میخواندم به این میاندیشیدم که نویسنده چطور با پندار و وازه میتواند اثری شگرف بیافریند و پاسخش این بود که یک نویسنده به هر چیزی با حساسیت کامل مینگرد و تمام جزییات را یادداشت میکند حتا وقتی به نقاشی هنرمندان یا موسیقی نوازندگان گوش میسپارد در پی ایدهای برای نوشتن است حتا مسکوب هم از نقاشیهای سزان ایده میگرفت و نوشتن را رها نمیکرد.
و من هم حالا که مینویسم به بسیاری از ریزهکاریها نگاه میکنم که قبلن نظاره گرشان نبودم حتا کلاغی که روی چمنهاست مرا کنجکاو میکند طور دیگری به او نگاه کنم. پس تمام حواس نویسنده درگیر ایدهیابی برای نوشتن است.
ممنونم شهناز عزیزم. چقدر زیبا گفتی.
وقتی کتاب **تنهایی پرهیاهو** رو میخوندم، نویسندهی کتاب- بهومیل هرابال- میگفت: هر وقت وارد کافهای میشوم یا کلن به جمعی وارد میشوم همه ساکت میشوند. چون میدانند که از گفتوگوهایشان ایده میگیرم برای نوشتن. نویسنده باید همیشه اماده باشد تا ایدهها را بقاپد.
سپاسگزارم ♥️♥️
امروز جملهی زیبایی خواندم از سیموئل جانسون «غایت نوشتن لذت بخشیدن است.» کاش بتوانیم با نوشتههایمان در هر قالبی دمی و حتا نفسی فرحبخش و دلنشین برای مخاطبانمان پدید آوریم.
غایت نوشتن، لذت بخشیدن است، چه زیبا. 👌
من این جمله را تجربه کردهام.
وقتی نوشتهی زیبایی را میخوانم گویا به یک ضیافت دعوت شدهام، ضیافتی که در آن با واژگان و جملات ناب و سحرآمیر از من پذیرایی میکنند. سپاسگزار شهناز عزیزم. 💝