رمان تنگسیر اثری از صادق چوبک
رمان تنگسیر شاهکاری از صادق چوبک.
دربارهی کتاب تنگسیر با مریم آزاد صحبت میکردیم که تصمیم گرفتم همان گفتوگوها را برای مرور کتاب به اینجا منتقل کنم.
من: چرا پیام میدی پاک میکنی؟
مریم آزاد: میخواستم بگم برام از کتاب بگی بعد دیدم که ظهره و شاید بخوای بخوابی.
•نه نمیخوام بخوابم. کتاب تنگسیر رو تموم کردم و میخوام دربارهش بنویسم.
-خب بنویس، بعداً بیا.
•ببین من میتونم اینجا برای تو بنویسم و بعد همه رو جمع کنم بریزم تو وُرد و سروسامونش بدم.
-اینطوری که خیلی عالی میشه. مریم تو که میدونی من چقدر همیشه مشتاقم کتابهاتو تموم کنی بیایی برام تعریف کنی.
•خوشحالم. راستی میتونی فیلمشم ببینی. امیر نادری در دههی پنجاه فیلم تنگسیر رو با بازی بهروز وثوقی ساخته که از بهترین فیلمهای تاریخ سینماست. این رمان واقعیه. آدمها و اسمها هم واقعین. من این مدل کتابها رو که در یک برههی مشخصی از زمان روایت میشه و رنگ تاریخی به خودش میگیره خیلی دوست دارم مثل سووشون.
-خوبه که، وای سووشون!
•برای این که از زمان و مکان شکلگیری این داستان بیشتر بدونم به چند تا سایت سر زدم و چند مقاله خوندم.
–میدونی اینجوری چقدر اعتبار میدی به نوشتهت؟
•دقیقاً به همین خاطر و برای وضوح بیشتر این کار رو انجام میدم.
صادق چوبک زادهی بندر بوشهره. ماجراهای این رمان در بوشهر، شهرستان تنگستان و روستای دوّاس روایت میشه. نویسنده، کتاب رو به لهجهی جنوبی نوشته و نشر نگاه یک فرهنگنامه از لغاتی را که در داستان آمده، گردآوری کرده و در انتهای کتاب آورده تا داستان رو با لذت بیشتری بخونیم. (برای مثال کومه یعنی آلونک). این رمان در سال ۱۳۴۲ منتشر شده ولی داستان به زمان پادشاهی احمدشاه برمیگرده یعنی هفتمین و آخرین شاه قاجار. آغاز حکومت احمد شاه با جنگ جهانی اول همزمان میشه. با این که احمد شاه اعلام بیطرفی میکنه ولی ایران از جنگ بینصیب نمیمونه. نیروهای طرفِ جنگ از جنوب و شمال وارد ایران میشن. انگلیسیها به سمت جنوب میآن و بوشهر رو اشغال میکنن. در همان ماههای اول پس از اشغال بوشهر، شخصی به نام رئیسعلی دلواری که اهل روستای دلوار بوده همراه گروهی از تنگستانیها با انگلیسیها میجنگه و در نهایت کشته میشه. (دلوار یعنی دلاور).
شخصیت اصلی رمان شخصیه به نام زار محمد. در دوّاس به مردانی که زیارت رفته بودند حتی به زیارت یک امامزاده میگفتند: زار و به زنان میگفتند: زیره. زار محمد هم در کنار رئیسعلی دلواری جنگیده و چند انگلیسی رو کشته و این رو از افتخاراتش میدونه.
-رئیسعلی رو میگی؟ رمان تنگسیر به او مربوط میشه؟
•بله. اما اینجا فقط در همین حد اسمش اومده فقط برای این که داستان زار محمد رو روایت کنه.
-حالا مشتاقتر شدم.
•خیلی خوبه. حالا بگم از زار محمد. زار محمد هیکل غول مانندی داره، سیاهسوخته و پشم آلوده، پابرهنه است و همیشه بوی عرق میده.
-چه توصیفی!
•زارمحمد چندین سال برای انگلیسیها تو بندر کار کرده و پول قابلتوجهی هم جمع کرده. با یه مقداری از اون پول در بوشهر دکان جو فروشی باز میکنه، به کربلا میره، به زخم زندگیش میزنه و هزار تومن از اون پول میمونه. یه چند نفری وقتی میفهمن که زار محمد پولی در دست و بالش داره میگن بیا با پولت معامله کن. خلاصه این که براش نقشه کشیده بودن. چهار نفری پولشو میخورن و یه آب هم روش. زارمحمد یک سال میره و میآد و پولشو طلب میکنه اما میگن نداریم که بدیم و در ادامه هم تحقیرش میکنن و بهش ناسزا میگن. اما فراموش کرده بودن که زارمحمد یه تنگسیره. تنگسیر به مردان و زنانی میگن که اهل شهرستان تنگستان هستند. مردمانی شجاع، دلیر و به شدت همدل و حمایتگر و در عین حال بسیار صاف و صادق.
زار محمد همیشه صبح از دواس میرفته بوشهر و شب هم برمیگشته. ولی داستان از جایی روایت میشه که زار محمد هنگام ظهر، زمانی که اشعههای خورشید مغز استخوان آدمو سوراخ میکنه، دکانش رو بسته و داره از بوشهر میره به دواس.
چرا؟
چون ورزای سکینه یاغی شده و سر به نخلستون گذاشته. سکینه بیوهست و تنها زندگی میکنه و هیچ کس جز زار محمد هم از پس این ورزا برنمیآد.(ورزا یعنی گاو نر). زار محمد تو راه که داره میآد مدام با خودش و با هر چیزی که در پیرامونش هست حرف میزنه. در کنار جاده درختی وجود داره به نام کُنّار مُهَنا.
-چه اسمهای ناب و زیبایی.
•میگن این درخت نظر کردهست. مردم کنار درخت میآن، دعا میکنن و میگن اگه نذرمون برآورده بشه یه دسته شمع میآریم این جا و روشن میکنیم.
-درخت نمیسوزه؟
•زار محمد ابتدای داستان خیلی خرافاتی و منفعله. مثلا دو سه تا مورچه ریخته بودن سر یک سوسک و داشتن میکشیدن و میبردن و دست و پاشو گاز میزدن و… زار محمد سوسک رو که یه مورچه بهش آویزونه، آروم برمیداره میزاره یه گوشه و از دلش میگذره که؛ من به این سوسک کمک کردم امیدوارم کسایی که پولمو خوردن دلشون به رحم بیآد و بهم پس بدن.
-یعنی در مرحله معصوم و خام یونگی.
•دقیقاً. شروع سفر قهرمانی. زار محمد کمی زیر درخت استراحت میکنه و به راهش ادامه میده.
ببین اینا مهمه که دارم میگم وگرنه کل داستان رو نمیخوام روایت کنم.
-والا محوش شدم فعلا، برای من همهش رو بگو.
•بعد سر راه میره پیش خالو. خالو هم داییشه، هم پدرزنش. بعد از چاق سلامتی، وسایل مورد نیاز برای گیر انداختن ورزای سکینه رو از مغازهی خالو تهیه میکنه و راه میفته. نزدیک دواس شیرو رو میبینه، سگ زردنبو و پیری که از گرسنگی نزدیکه ریق رحمت رو سر بکشه. یه چیزی براش میندازه تا بخوره بعد بهش میگه: بیا بریم دم خونهی ما با ما زندگی کن. هر چی داریم با هم میخوریم.
زار محمد به نخلستون میرسه و ورزا رو با چند ترفند میگیره. نویسنده این قسمت رو خیلی قشنگ توصیف کرده و بعد به ورزا میگه: آخر سر منم یه روز مثل تو یاغی میشم و سر میذارم به بیابون. اونوقت دیگه هیچ کسی حریفم نمیشه. نمیخوام به کسی ظلم کنم و نمیخوام از کسی هم ظلم ببینم. اگر نخوان پولم رو بدن از تو بدتر سرشون میآرم. اگر سرم بره حقم نمیره. و اولین بار از تصمیمش برای ورزای سکینه میگه.
دقت کن ببین زارمحمد تو مسیری که داره میره چه تحولاتی داره در درونش رخ میده؟
-مراحل سفر قهرمانی چیا بود؟ راستش بنظرم تفاوت هست بین کسی که وارد مرحلۀ جنگجویی میشه و بعدش پشت سر میذاره میره و کسی که همه عمرش فقط انتخابش جنگجوییه و وارد مرحلهی دیگهای نمیشه.
•سفر قهرمانی شش مرحله داره. یتیم، جستجوگر، جنگجو، حامی، بالغ معصوم، جادوگر .درست میگی. بعضیها سفر قهرمانی رو شروع میکنن اما یا به ترتیب پیش نمیرن یا درجا میزنن و این نمیتونه تاثیر مثبتی در زندگیشون داشته باشه. به نظرم الان زار محمد از معصومیتی که در بالا گفتی خارج شده و وارد مرحلهی یتیم شده. میدونی شرط رفتن از کودک معصوم به یتیم چیه؟ همون درد و رنجی که بهش رسیده و یه نگاه واقعبینانه بهش داده و البته مواجهی درست با درد و رنج. دیگه انتظاری از کسی نداره میدونه که خودش باید مشکلشو حل کنه.
بعد از این جریان یه روز میره پیش خالو و میگه تصمیمم رو گرفتم و میخوام برم هر چهارتاشون رو بکشم.
–یعنی مالخورها رو؟
•بله. زار محمد میگه آبروم تو بندر رفته. همه مسخرهم میکنن، مدام نصیحتم میکنن.
میدونی دیگه پول براش مهم نیست. میخواد از حقش دفاع کنه. از نصیحتهای مردم و از نشستن و دعا کردن و حواله دادن به قیامت خسته شده. خالو بهش میگه: مالت رفته، میخوای جونت هم بره؟ زار محمد میگه: من یه بار میخوام زندگی کنم. مرگ یه بار شیون هم یه بار. و بعد از خالو تصمیمش رو به شهرو میگه. شهرو زنشه. به شهرو میگه: «ما تنگسیرا آدمای بدبختی هستیم. بالاخره یکی باید پیدا بشه و ریشهی این ظلم رو بِکَنه».
•شگفت انگیز شد.
ببین زار محمد در ابتدای داستان مثل آدمای بدوی لباس میپوشیده. اما صبح روزی که میخواد بره برای اجرای تصمیمش، بهترین لباسشو میپوشه، لباس کتان سفید. تکلیف همهی مال و اموال و همه چیز رو روشن میکنه به آرایشگاه میره و اصلاح میکنه. میره و تصمیمش رو عملی میکنه. زار محمد هر چهار نفر رو میکشه. مردم وسط میدون میگن: «خدا خیرت بده شر ظلم رو از سرمون کم کردی» و از این لحظه به بعد نام زار محمد میشه شیر محمد.
شیر محمد به شهرو قول داده که اگر زنده موند برگرده و اونا رو با خودش ببره. به همین خاطر ابتدا خودشو از دست تفنگچیهای حکومتی پنهان میکنه. شب در تاریکی راه میفته تا به دواس بره. در راه با تفنگچیهایی که سر راهش میآن میجنگه، تو دریا میفته و با بمبک ماهی مبارزه میکنه. او خسته و زخمیه ولی سربلند به دواس برمیگرده.
-نمیدونم چی بگم. راستش یهو که پروانه نشده. دارم به درونش فکر میکنم.
•حالا بگم از دواس. خبر به دواس رسیده. تفنگچیها جلوی خونهی زارمحمد نشستن و منتظرن. تنگسیرا هم برای حمایت از شیرو و بچههاش به ردیف در سکوت کامل مقابل خونهی شیرمحمد نشستن.
-ووووه
• این همه حمایت و همدلی محشره!
-من کیف کردم.
•تفنگچیها میدونستن الکی اونجا وایسادن. میدونستن هیچ کاری نمیتونن بکنن ولی دستور حکومت بود و چارهای نداشتن.
-الان جامعه ما نیاز داره به این همدلی و حمایت در گذر از این همه بیعدالتی و ظلم و اختلاس و ویرانگری.
•همینطوره. شیر محمد به دواس میرسه، دست زن و بچهش رو میگیره و از بین اون همه تفنگچی در حالی که همهی تنگسیرا دور و برشون رو گرفته بودن، سوار بلم میشن و از اونجا میرن. زار محمد به انتهای سفر قهرمانیش میرسه. اون الان جادوگر شده. یه آدم تأثیرگذار و الهامبخش.
-دمش گرم واقعا! سفر قهرمانیش رو طی کرد.
•میدونی اکثر کتابایی که میخونم حالمو بد میکنه، مثل همین کتاب.
-مریم هرکسی سفر قهرمانیش یه طوریه. شاید این حال بد هم مرحلهای از سفر قهرمانی توست که سدی رو میشکنه در درونت.
•میبینی یک نفر از اون جمع بلند شد و تمام ترسهاشو زیر پا گذاشت. از همه چی گذشت. از زن و بچه و مال و جونش برای یه هدف والاتر. هر چیزی یه بهایی داره ولی اکثر ما آدمها حاضر نیستیم اون بها رو بپردازیم.
–چه حرفی، دقیقاً. یاد یک کتابی افتادم، شوالیه با زره زنگ زده.
•تا به حال اسمشم نشنیدم.
-سالها پیش خوندم او هم سفر قهرمانی طی میکنه. کتاب کمحجمی از فیدیبو. افسانهی پرمفهومی بود. به نوعی طی کردن منزلهای قهرمانی بود. انقدر اون زره به تنش مونده بود که زنگ زده بود. همیشه آمادهی رزم و نجات بوده تا اینکه به دلایلی تصمیم میگیره که بره و پا در سفری بگذاره. متأسفانه دقیق یادم نیست. حالا این داستان چه چیزی رو در وجودت قلقلک داد و به حرکت کشوند؟
•این که منفعل نباشم. در برابر ظلم سکوت نکنم. حقم رو بگیرم. با سکوت کردن نخوام آدم خوبهی داستان بشم. ظالم که تقصیری نداره، آدم مظلوم خودش بهانه به دست ظالم میده. نترسم و نترسم و نترسم. این ترسها خونه خرابکنه. مگه آخرش چی میخواد بشه.
–عالیه که.
•اما سخته، خیلی سخته.
-راست میگی لعنت به ترس. وای مریم حالم بد میشه وقتی میبینم ترسهام چه بلایی سرم آوردند و زندگیم خیلی جاها تباه همین ترسهام شد.
•حالا یه سوال دارم ازت. من میدونم که سفر قهرمانی رو شروع کردم اما دقیق نمیدونم تو کدوم مرحله هستم. فکر میکنم برای پاسخ دادن به این سوال باید کتاب نقشه راه از کارول.اس.پیرسون رو بخونم. تو چی؟ میدونی در کدوم مرحله از سفر قهرمانی هستی؟
-نه راستش. اما گاهی فکر میکنم در برخی موارد تونستم از یک مرحله به مرحله بعدی برم ولی در مواردی هم اندرخم یک کوچهام و همان منزلهای اول سفر قهرمانیام. من از کتابخانه بی نهایت طاقچه مدتی پیش کتاب بیداری قهرمانان درون نشر بنیاد فرهنگ زندگی رو گرفتم ولی چند صفحه بیشتر نخوندم. منتظرم از کارول پیرسون و کتاب نقشه راه و کهن الگوها برام بگی.
•حتما میخونم و با هم دربارهش صحبت میکنیم. گفتوگو کردن دربارهی کتابها برام لذتبخشه و کمک میکنه تا کتاب رو بهتر بفهمیم. ممنونم از همراهیت.
پایان
در واقع مریم جانم این منم که ممنونم ازت که با روایتگری بسیار عالی داری و نیز آگاهی و تسلطی که بر موضوع داری (به دلیل اینکه صرفا به کتاب اکتفا نمی کنی و راجعش سرچ و بررسی میکنی) مخاطب را همراه خودت میبری به همسفری با کتاب.
این کتاب بسیار برای من شعور افزا بود. میدونی که من به یونگ و روش یونگینهای جدید مثل رابرت و جیمز هالیس چقدر علاقهمندم و وقتی عزیزی مثل مریم در زندگی واقعی و در اجتماع و فرهنگ خودمون نمونههایی از سفر قهرمانی را چنین عیان بیان میکنه، هرکسی جای من هم بود حظ روحی فراوان میبرد.
خیلی ممنونم که مشتاقانه حرفای منو گوش میدی، همراهی میکنی و با نظراتت تکمیلش میکنی. سپاسگزارم♥️
💖🙏
♥️♥️
تست
سپاسگزارم