حکایتی از بوستان سعدی
حکایت لقمان حکیم:
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود
یکی بنده خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بنده رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
معنی حکایت:
لقمان حکیم مردی سیاه چرده بود، و از قد و قامت و زیبایی اندام بهرهای نداشت.
خواجهای؛ لقمان را جزء چاکران و نوکران خویش پنداشت و او را بسیار خوار و پست دید و به کار بنایی و گِلکاری گماشت.
لقمان با تمام ظلم و ستم او سازگاری نمود و در مدت یک سال به او خدمت کرد و خانهای برایش ساخت.
وقتی بندهی گریخته، به نزد خواجه بازگشت، خواجه از این که لقمان را با بندهی خویش اشتباه گرفته بود، بسیار ناراحت شد.به پایش افتاد و عذر خواهی کرد.
لقمان خندید و گفت:
عذرخواهی چه سودی دارد؟
به مدت یک سال، جگرم را خون کردی؛
چطور در عرض یک ساعت آن را از دلم بیرون کنم.
ولی تو را میبخشم زیرا سود تو برای من ضرری به همراه نداشت.
تو سرا و خانهی خودت را آباد کردی و من حکمت و دانشم بیشتر گشت.
ای مرد نیکبخت، غلامی دارم که گاهی کارهای بسیار سختی به او میدهم؛ اما از این به بعد وقتی به یاد دشواریهای کار گِلکاری میافتم، دیگر با کارهای سخت آزارش نمیدهم.
کسی که جور و ستم بزرگان را نبیند، دلش بر زیردستان نمیسوزد.
و در آخر اگر سخن حاکمی یا بزرگی باعث رنجشش شما میشود و بر شما دشوار میآید، پس شما هم بر زیردستان خود درشتی نکنید و آنها را آزار ندهید.