بازیگران متن من
کلمات هایلایت شده، بازیگران متن من هستند. به کمک این چند واژه، یادداشت کوتاه زیر را نوشتهام. در واقع تمرینی است برای نوشتن خلاقانه.
قرار بود فردا برای سالگرد فوت یکی از اقوام پدرم به قبرستان برویم. بنابراین زودتر به رختخواب رفتم تا صبح سرحال بیدار شوم و سر وقت به مراسم برسم.
اما چند روزی بود که یک کتاب داستانی، هوش از سرم برده بود، نتوانستم آن را نادیده بگیرم، کتاب را به دست گرفتم که فقط چند صفحهای بخوانم.
اما آنقدر غرق در خواندن شده بودم که یکباره سرم را بلند کردم و دیدم هوا گرگ و میش است. بلافاصله کتاب را بستم و خوابیدم.
نمیدانم چقدر گذشته بود که در خواب و بیداری صدای آلارم گوشی را میشنیدم ولی هر کاری میکردم نمیتوانستم بلند شوم انگار چیزی مثل بختک رویم افتاده بود و توانایی انجام هر کاری را از من گرفته بود.
کمی بعد تلفن خانه، چندین بار زنگ زد بالاخره با هر سختی، از جا برخاستم.
-هنوز خوابی؟ پس کی میخوای برسی؟
– چشم چشم الان اماده میشم.
گوشی تلفن با اوقات تلخی و کمی عصبانیت به روی من قطع شد.
خدا را شکر کردم که زنگ تلفن مرا از آن حال بد خارج کرد.
بالفور آبی به صورتم زدم، لباس پوشیدم، تاکسی تلفنی گرفتم و بدون ناشتایی از خانه خارج شدم.
وقتی به سر مزار رسیدم، چند ردیف صندلی چیده بودند و بر فراز آن خیمهای برافراشته بودند و میز بزرگی هم آنسوتر قرار داشت که روی آن را با دیسهای حلوا و خرما، پاکتهای آبمیوه و چیزهای دیگر تزیین کرده بودند.
فقط چند صندلی خالی باقی مانده بود و من جز نفرات آخر بودم که روی صندلی کنار مادرم نشستم.
صدای مداحی در بلوار کناری توجهم را به خود جلب کرد، سوزناک میخواند و داغ دل حضار را بیشتر میکرد گویا جنازهی مادری را دفن میکردند.
چندین سال پیش، شکافی بین اقوام پدری ایجاد شده بود و مدت زیادی از آخرین باری که آنها را دیده بودم، میگذشت. فکر میکنم از روز پاگشای یکی از دختران فامیل این دلخوری کلید خورد.
یکی از زنهای فامیل که در کنجکاوی زبانزد بود، همین که چشمانش به من افتاد برای احوالپرسی به سراغم امد. آنقدر از این در و آن در حرف های سخیف و مضحک زد که حسابی کلافه شده بودم. آدم بدپیلهای بود اما ادب حکم میکرد سکوت اختیار کنم.
خانم کنجکاو، پالتوی پشمی گران قیمتی به تن داشت که هر از گاهی با تفاخر دستی روی آن میکشید و مرا به تماشا دعوت میکرد.
بعد از اتمام مراسم همه به سمت ماشینهایشان رفتند تا برای پذیرایی به سمت رستوران حرکت کنند.
همیشه رفتن به قبرستان مرا به فکر فرو میبرد. سوالات بسیاری برایم پیش میآید که اغلب بیجواب میمانند و گاهی بعضی از درسهای زندگی برایم تداعی میشود. ولی عجیب است که بعضی افکار فقط در قبرستان به سراغ آدم میایند و بعد هم به سرعت فراموش میشوند.
وقتی که برخی اتفاقات پیشپا افتاده را مرور میکنم و میبینم به خاطر یک خطای کوچک و بخشودنی چه لطمههای جبران ناپذیری به روابط ادمها وارد شده است، غمگین میشوم و با خودم میگویم: کاش میشد کمی گذشت و مهربانی را چاشنی روابطمان کنیم، کاش میتوانستیم کمی چشمپوشی کردن، نادیده گرفتن و نشنیدن بعضی چیزها را یاد بگیریم.
هر زمان که این افکار به ذهنم هجوم میاورند، شعری را با خودم زمزمه میکنم که؛
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چه آمد بر سر اقوام و خویشان
که گردید جمعشان اینطور پریشان
منتظر ادامه ماجرا بودم که یکباره به پایان رسید. اسم کتاب رو نگفتید.
سلام خانم طوسی . چند واژه انتخاب کرده بودم و یک یاداشت کوتاه نوشتم. کتاب نبود.
سلام
خیلی خوب بود.
تعلیق خوبی داشت.
اما من و یاد برخی مراسم زیادی و مزخرف ایرانی انداخت.
ای کاش بساط این رسم و رسوم برچیده شود.
سلام
ممنونم که خوندید. ♥️
داستان جالبی بود مگر شخصی از اقوام به رحمت خدا برود تا اعضای فامیل دور هم جمع شوند ودوباره همه چیز فراموش شود
من هم منتظر ادامه داستان بودم 👌👌
سلام این داستان نبود.
متنی بود که با کمک چند واژه نوشته بودم.