بازیگران متن من

من و فرشتگان

من و بازیگران اصلی متن

کلمات هایلایت شده بازیگران اصلی متن من هستند و با کمک آن‌ها متن زیر را نوشته‌ام.

دلم گرفته، خاکستری، سنگین و آماس کرده. ساعت ۳ صبح است و خواب همچنان از من فراری‌ست. بناچار در تاریکی اتاق، کورمال کورمال روی میز را می‌گردم تا شب خواب کوچکم را بیابم. به برق می‌زنم و کتاب روزها در راه را به دست می‌گیرم تا کمی بخوانم بلکه چشمانم گرم شود ولی نه، کتاب را می‌بندم، قلم و دفترم را برمی‌دارم تا چند خطی بنگارم.

به قول شاهرخ مسکوب، نوشتن به درد آدم‌هایی می‌خورد که دردی نهفته در سینه دارند. همراه با نوشتن اشک‌هایم قطره قطره روی کاغذ فرود می‌آیند. بعد از چند خطی، حس می‌کنم هر قطره‌ی اشکم جان گرفته‌ و همچون مارپیچ گریه تا آسمان بالا می‌رود من هم با آن‌ها همراه می‌شوم. در انتهای مارپیچ، پل‌های زنگ زده‌ی فلزی و سکوت قاطع چوب پنبه را مقابلم می‌بینم و از روی آن‌ها با احتیاط عبور می‌کنم. رو‌به‌رویم دروازه‌ایست که بالای سر در آن نوشته شده؛ شهر فرشتگان.

وارد شهر می‌شوم، فرشتگان زیبایی را می‌بینم که هر کدام به کاری مشغولند. بناگاه میان فرشتگان تو را می‌بینم. تو عریان گام برمی‌داری در آسمان همچون فرشتگان دیگر و تنها زینت‌بخشت شمایلی‌ست که دلی از نقره دارد و بر گردنت خودنمایی می‌کند. می‌خواهم به تلافی سالها دوری تو را سخت در آغوش خود بفشارم اما انگارمیسر نیست.

در گوشه‌ای از شهر، در تماشاخانه های تاریک، عده‌ای از فرشتگان هنرنمایی می‌کنند. تعدادی از آن‌ها دستمال سیاه خورشید را بر سر و گردن خود بسته‌اند و مانند بالرین‌ها حرکات موزونی را به نمایش می‌گذارند.

بعضی دیگر دور هیمه‌هایی که سوخته و رو به افول رفته است، جمع شده‌اند و پایکوبی می‌کنند گویی رقصیدن بر این تل خاکستر اجرای نوعی آداب و رسوم است.

مبهوت این همه شکوه و عظمت هستم.

نمایش تمام می‌شود. همگی می‌ایستند. رو به من کرده و نگاهم می‌کنند. احساس می‌کنم سالهاست که آن‌ها را می‌شناسم، با صدای بلند می‌گویم: شما چشمان یاران از دست رفته‌ی منید با آن نگاه‌های ثابت‌تان؟

فقط با نگاهی پر از مهر و عطوفت به من می‌نگرند و هیچ نمی‌گویند. پرده‌ی نمایش آرام آرام پایین می‌آید و چیزی نمانده که از مقابل چشمانم محو شوند. تو هم در کنارشان هستی. زیر لب با خود زمزمه می‌کنم که: دستی سرشار می‌توانست از رفتنش باز دارد ولی او دیگر به آن‌جا تعلق داشت و باز هم اشک و آه و افسوس.

با اتمام نمایش از اوهام و خیالات و رویای عمیقی که در آن فرو رفته بودم، بیرون می‌ایم. ساعت ۵ صبح است و من تنها چند خطی بر صفحه‌ی کاغذ نشانده‌ام. شب خواب را از پریز برق بیرون می‌آورم و باز هم مثل همیشه کتاب دلم نانوشته می‌ماند!

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

4 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن