بازیگران متن من

در سپیده‌ی یک روز زمستان……..

یادداشت روزانه

امروز  بیتا کیهانی در گروه نوشتن، چند عبارت دادند تا به کمک آن‌ها دلنوشته، داستانک یا هر متنی که دوست داریم بنویسیم. این تمرین باعث می‌شود که دایره‌ی واژگانمان افزایش یابد و دیگر این که با فکر کردن روی عبارات، ذهن خود را به چالش بکشیم. به مرور و با تکرار این تمرینات، ذهن پرورش یافته و خلاق می‌شود در نتیجه یک انسان خلاق در همه‌ی جنبه‌های زندگی متفاوت و بتدریج متمایز عمل می‌کند. این تمرینات در سایت شاهین کلانتری با عنوان تمرین افزایش دایره‌ی لغات موجود است و اما عبارات و تمرین من:

در سپیده‌ی یک روز زمستان -جدا افتاده از رویا – شکافی در سنگ – خّم شده بر نرده‌های سبزِ باران- ناگهان خستگی در جانم می‌دود- صندوق جادویی  -زیرِ هیاهوی ستارگان.

در سپیده‌ی یک روز زمستانی از خواب برخاستم، به آشپزخانه رفتم تا کتری را روی گاز بگذارم.

چشمم از پنجره به بیرون افتاد، همه جا سفید سفید بود. درختان، لبه‌ی دیوارها، لوله‌های گاز، شلنگ اب و…. همه لباس سفید پوشیده بودند. سالها شکافی در سنگ‌ کاشی لبه‌ی دیوار حیاطمان ایجاد شده بود که انگار آن را هم با دوغ آب پر کرده بودند.

به یاد اولین بارش برف زمستانی بعد از ازدواجم افتادم، غرق در رویاها و تماشای مناظر بیرون شده بودم که همسرم صدایم کرد: مریم، چای امادست؟

به خودم آمدم و رشته‌ی خیالاتم از هم گسست، به دنیای واقعی باز گشتم، جدا مانده از رویاها. چای را آماده کردم، میز صبحانه را چیدم. نمی‌دانم چرا وقتی برف می‌بارد انگار سنگینی‌اش بر قلب و روحم فشار می‌آورد و ناگهان خستگی در جانم می‌دود.

بعد از این که همه‌ی اهل خانه را روانه‌ی کسب و کارشان کردم به سراغ صندوقچه‌ای رفتم که بچه‌هایم اسمش را گذاشته‌اند: صندوق جادویی. زیرا هر وقت صندوقچه‌ام را باز می‌کنم، خاطرات خوش روزهای گذشته برایم تداعی می‌شود که به یادآوری روزهای تلخ می‌چربد‌ و سنگینی غم و اندوهم را تا حدودی سبک می‌کند.

حوالی ظهر، بارش برف کم شده بود و خورشید آرام آرام از زیر ابرها چشمک می‌زد. برای هواخوری و خرید مختصری از خانه بیرون رفتم. از کنار پارک رد شدم، بقدری پارک زیبا شده بود که حیفم آمد در پیاده‌روهای آن قدمی نزنم.

بچه‌های کوچک در پارک برف بازی می‌کردند و دخترا و پسرا گلوله‌ی برف به هم پرتاب می‌کردند و از ته دل می‌خندیدند. چند نفری در کافی‌شاپ پارک، دور میزی نشسته بودند و نوشیدنی گرمی در دست داشتند که بخار دلنشینی از آن به هوا برمی‌خاست و هر رهگذری را به هوس می‌انداخت.

برف به تدریج سنگین و آبکی شده بود و نهالی کوچک با شاخه‌های ظریف، خم شده بر نرده‌های سبز باران‌.

به خانه بازگشتم، یک فنجان نسکافه درست کردم و همراه با نوشیدن ان چند صفحه‌ای کتاب خواندم، کتاب روزها در راه.

بعد از ظهر برف کاملا بند آمده و هوا سردتر شده بود. شب هنگام با تماشای آسمان صاف و آبی و زیر هیاهوی ستارگان به خواب رفتم تا شروع یک روز دیگر.

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن